روزی فتحعلی شاه نشسته بود و دو تن از بانوان مورد علاقه ی او یکی به نام "جهان" و دیگری به نام "حیات " در دو طرفش نیز نشسته بودند .
شاه این شعر را خواند :فورا جهان گفت :تو پادشاه جهانی ، جهان تو را باید ...نشسته ام به میان دو دلبر و دو دلم به که مهر ببندم ؟ در این میان خجلم
حیات گفت :اگر حیات نباشد جهان چه کار آید ؟؟
زن دیگری از زنان حرمسرا که نامش "بقا" بود همین که جملات را شنید متوجه شاه شد و گفت :
__________________1-کشکول امامت ، ج1 ، ص 56حیات و جهان هر دوشان بی وفاست بقا را طلب کن ، که آخر بقاست 1