با سـلام
انشالله در این تاپیک خاطراتی از شهــدا رو براتون میذاریم.
از همه عزیزان هم درخواست میکنم خاطره ای از شهدا دارید اینجا بنویسید که انشالله همه استفاده کنن.
التــماس دعا
یا علـــی
با سـلام
انشالله در این تاپیک خاطراتی از شهــدا رو براتون میذاریم.
از همه عزیزان هم درخواست میکنم خاطره ای از شهدا دارید اینجا بنویسید که انشالله همه استفاده کنن.
التــماس دعا
یا علـــی
داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم،اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر روز يه فرمانده لشگر...
شهيـد همت
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:11 PM
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آن قدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند.
گفت:«كليه برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليه اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند!»
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-04-2013 در ساعت 06:20 PM
شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!
ـ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!
ـ اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!
قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شرکت در عمليات را نداريد. وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر، ماشينش را ديديم که داشت از اردوگاه خارج مي شد و مي رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي کرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عمليات موافقت کرد، اما با مهدي خندان نه. يکهو خندان زد زير گريه. اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت که احتياط کند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، کار ديگري نکند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود و فقط مانده بود مهدي.
حـاج همت از اين مي ترسيد که مهدي هم از دست برود.
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:14 PM
شروع زندگيمان ساده بود و در عين حال باصفا.نمي شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره كرده بوديم كه نه آشپزخانه داشت نه حمام!
كنار يكي از اتاقها يك تو رفتگي بود كه حسن برايش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!
زير پله هم يك سكوي آجري بود كه چراغ سه فيتله خوراك پزيمان را گذاشته بوديم آنجا و شده بود آشپزخانه!
بنظر من خيلي قشنگ بود و خيلي هم ساده
شهيـد حسـن آبشنـاسان
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:25 PM
اوايل معلم شدنم بود که فهميدم خيلي کم اشتها شده.يه روز سر سفره نشسته بوديم.چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه.منم يه لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر.خيلي خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت.
تا چند روز اين کار تکرار شد؛و من هر روز لقمه بهش مي دادم تا با خودش ببره.آخر، يه روز ازش پرسيدم: «چرا خودت غذا نمي خوري و همش منتظري من برات لقمه بگيرم؟»با مِنّ و مِن! جواب داد: «آخه هر وقت دست مي برم تا براي خودم لقمه بگيرم،قيافه بچه هاي گرسنه ي کلاس مياد جلوي چشمم و اشتهام کور ميشه.منم لقمه هاي شما رو مي برم و مي دم به اونا!»
(شهيده مهري رزاق طلب)
به سنگر تكيه زده بودم و به خاك ها پا مي كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي شد. سلام و احوال پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه ي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
شهيد همت
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:28 PM
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به دنبال عمليات تفحص مي رويم اما فايده نداشت. خيلي جست وجو کرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم؟
در همين حين 4 يا 5 شاخه گل شقايق را ديديم که برخلاف شقايق ها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روييده بودند. گفتيم حالا که دستمان خالي است شقايق ها را مي چينيم و براي بچه ها مي بريم. شقايق ها را کنديم. ديديم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند.
او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم، شهيد مهـدي منتظـر قائـم.
نوشتن يادداشت روزانه را اجباري کرده بود.مي گفت« بنويسيد چه کارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون کرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي که ميآد مي دونه چه خبره. آن موقع بهتر ميتونه تصميم بگيره.»
شهيد حسـن باقري
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:30 PM