[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه - صفحه 5
صفحه 5 از 5 نخستنخست ... 345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

  1. #41
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    17
    می پسندم
    13
    مورد پسند : 34 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    25

    درمورد«بسم» ترجمه«به نام»عیبی ندارد.
    اما «الله» قابل ترجمه نیست؛ زیرا اسم علم(خاص) خدا است و اسم خاص را نمی توانترجمه كرد؛مثلاً اگراسم كسی«حسن»باشد،نمی توان به آن گفت«زیبا».ترجمه «حسن»زیباست؛ اما اگربه آقای حسن بگوییم آقایزیبا،خوششنمی آید.كلمه الله اسم خاصی است كه مسلمانان برذات خداوند متعال اطلاق می كنند. نمیتوان «الله» را ترجمه كرد، باید همان رابه كار برد.خوب «رحمن» را چگونه ترجمه كرده اید؟ رفیقما پاسخ داد: بخشنده. حضرت اربابفرمود: این ترجمه بد نیست، ولی كامل نیست؛زیرا «رحمن» یكی از صفات خداست كهشمول رحمت و بخشندگی او را می رساند و اینشمول دركلمه بخشنده نیست؛ «رحمن»یعنی خدای كه در این دنیا هم برمؤمن و همبر كافر رحم می كند و همه را در كنفلطف و بخشندگی خود قرار می دهد و نعمت رزقو سلامت جسم و مانند آن اعطا میفرماید. در هرحال، ترجمه بخشنده برای«رحمن» درحد كمال ترجمه نیست.خوب، رحیم را چطور ترجمه كرده اید؟ رفیقما جواب داد: «مهربان». حضرت آیت اللهارباب فرمود: اگرمقصودتان از رحیم من بود _چون نام وی رحیم بود_ بدم نمی آمد«مهربان» ترجمه كنید؛ امّا چون رحیم كلمهای قرآنی و نام پروردگار است، بایددرست معنا شود. اگر آن را «بخشاینده» ترجمه كرده بودید، راهی به دهی می برد؛زیرا رحیم یعنی خدای كه در آن دنیا گناهان مؤمنان را عفو می كند. پس آنچه درترجمه «بسم الله» آورده اید، بد نیست؛ ولی كامل نیست و اشتباهاتی دارد. من همدر دوران جوانی چنین قصدی داشتم، امّا به
    همین مشكلات برخوردم و از خواندن نماز
    فارسی منصرف شدم. تازه این فقط آیه اول سوره حمد بود، اگر به دیگر آیاتبپردازیم موضوع خیلی پیچیده تر می شود.امّا من معتقدم شما اگرباز هم بر اینامراصرار دارید، دست از نمازخواندن فارسی برندارید؛ زیرا خواندنش ازنخواندننمازبهطوركلی بهتر است.در این جا، همگی شرمنده و منفعل و شكستخورده از وی عذر خواهی كردیم و قولدادیم، ضمن خواندن نمازبه عربی،نمازهای
    گذشته را اعاده كنیم.
    ایشان فرمود: من نگفتم به عربی نمازبخوانید، هرطور دلتان می خواهد بخوانید.منفقط مشكلات این كار را برای شما شرح دادم.ما همه عاجزانه از وی طلب بخشایش و ازكار خود اظهار پشیمانی كردیم. حضرت آیتالله ارباب، با تعارف میوه و شیرینی، مجلس را به پایان برد. ما همگی دست مباركشرا بوسیدیم و در حالی كه ما را بدرقه می كرد، خداحافظی كردیم. بعد نمازهارااعاده كردیم و ازكار جاهلانه خود دست
    برداشتیم.
    ویرایش توسط طاهره وحیدیان : 07-03-2012 در ساعت 08:07 AM

  2. 2 کاربر پست زهرا عزیز را پسندیده اند .

    آســـــمان (02-02-2013), امیرحسین (07-01-2012)

  3. #42
    کاربر کانون رویا آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    نوشته ها
    84
    می پسندم
    574
    مورد پسند : 180 بار در 76 پست
    میزان امتیاز
    29

    خدا را از ته قلب بخوان

    روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.

    از او پرسید: که چرا این همه سختی را متحمل می شود؟

    مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

    حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.

    مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.

    حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

    مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق من به او، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.

    رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:

    خدا را از ته قلب بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.

    (کنز العمال، ج2، ص72)

  4. 4 کاربر پست رویا عزیز را پسندیده اند .

    پرواز (07-01-2012), آســـــمان (02-02-2013), امیرحسین (07-01-2012), زهرا (07-03-2012)

  5. #43
    پاسخگوی مسائل مذهبی طاهره وحیدیان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2011
    محل سکونت
    روی زمین خدا جایی در این غربتکده...جایی در همین نزدیکی...
    نوشته ها
    4,275
    می پسندم
    220
    مورد پسند : 2,271 بار در 1,502 پست
    نوشته های وبلاگ
    9
    میزان امتیاز
    157
    جوانی با چاقو وارد مسجد شد . گفت:بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟همه با



    ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرماشد.بلاخره پیرمردی



    با ریش سفید از جا برخواست و گفت :اری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد



    و گفت :دنبال من بیا.پیرمرد بدنبال جوان راه افتاد و با هم جند قدمی از مسجد دور



    شدند.جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام انها را قربانی



    کند و به کمک احتیاج دارد.پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و



    پس از مدتی پیرمرد خسته شدو به جوان گفت که به مسجد برو و شخص دیگری را



    برای کمک بیاور.جوان با چاقو خون الود به مسجد بازگشت و پرسید ایا مسلمان



    دیگری بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان میکردند جوان پیرمرد را به



    قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز دوختند. پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت:چرا



    نگاه میکنید...به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود...!!.
    اِلهی قَوِّ عَلی خِدمَتِکَ جَوارِحی.....

  6. کاربر مقابل پست طاهره وحیدیان عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (07-11-2012)

  7. #44
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Jul 2012
    نوشته ها
    1
    می پسندم
    0
    مورد پسند : 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

  8. #45
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    61
    مرد و تبرش

    مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ،



    براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.

    متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ،



    پچ پچ مي كند ،



    آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

    اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد .



    زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ،



    حرف مي زند ، و رفتار مي كند .

    پائلو کوئیلو



    همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که

    ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

  9. کاربر مقابل پست پرواز عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (07-11-2012)

  10. #46
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64
    پـنـــدي از سـقــــراط :

    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
    بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  11. 2 کاربر پست آســـــمان عزیز را پسندیده اند .

    امیرحسین (02-18-2013), حسین زاده (02-03-2013)

  12. #47
    کاربر کانون raha01000 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2013
    نوشته ها
    28
    می پسندم
    10
    مورد پسند : 22 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    24


    زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی
    ؟

    میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را

    طلاق دهد ؟

    شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

    پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

    ...
    پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
    سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

    زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت
    :
    چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد

    سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید

    و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد

    و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد

    سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

    و آن زن گفت :کمی صبر کن

    نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟
    !!!
    شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

    آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

    همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به

    خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم

    و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم

    و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش
    .
    و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد

    و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم




  13. کاربر مقابل پست raha01000 عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (02-18-2013)

  14. #48
    کاربر کانون raha01000 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2013
    نوشته ها
    28
    می پسندم
    10
    مورد پسند : 22 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    24
    سه درس از یک دیوانه :

    آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
    شیخ احوال بهلول را پرسید; گفتند: او مردی دیوانه است.
    گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
    شیخ پیش او رفت و سلام کرد
    بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
    عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
    فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
    عرض کرد: آری..
    بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
    عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم
    «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم
    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟
    در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی.
    سپس به راه خود رفت.
    مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
    خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید
    بهلول پرسید: چه کسی هستی؟

    جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
    بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری. سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.
    پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
    بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.
    سپس برخاست و برفت.
    مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟
    جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.
    باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن
    و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
    عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که
    از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.
    بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:
    ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
    بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
    بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
    جنید گفت: جزاک الله خیراً!
    و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
    پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
    و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری [دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار، ....] نباشد

  15. 2 کاربر پست raha01000 عزیز را پسندیده اند .


  16. #49
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    48

    حيف اين دست ها كه به زير خاك برود...

    در روايتي آمده است:
    شخص مستمندي وارد مدينه شد و آن‌گاه سؤال كرد:سخي‌ترين مرد اين شهر كسيت؟ همگي حسين‌بن علي(ع) را معرفي كردند. عرب فقير به جست‌جوي حسين(ع) پرداخت. سرانجام وي را در مسجد رسول‌ا...(ص) پيدا كرد كه مشغول نماز بود. عرب در برابر آن حضرت قرار گرفت و اشعاري را در مدح حسين و خانواده آن بزرگوار به‌ويژه مولا‌ علي بن ابيطالب(ع) سرود. امام بعد از نماز رو به وي كرد و به قنبر فرمود: «هرچه از مال حجاز باقي مانده بياور». قنبر 4000 درهم درآورد. امام حسين(ع) فرمود: «پول‌ها را به عرب بده؛ زيرا او بيش از ما نيازمند است». مرد عرب نگاهي به پول‌ها افكند و سپس خيره خيره به امام حسين(ع) نگريست و آن‌گاه به شدت گريه كرد. حضرت سؤال كرد: «از كميِ بخششِ ما ناراحتي؟!» مرد عرب گفت: نه؛ از اين ناراحتم كه اين دست‌هاي پر جود و كرم، چگونه زير خاك خواهد رفت.


    بحارالا‌نوار، ج 44


  17. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-23-2013)

  18. #50
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    275
    «آقایان و خانم‌ها! این چیزی كه در دستان من می‌بینید، یك ساعت است. من براساس حركت ثانیه‌ شمارهای این ساعت پنج دقیقه زمان می‌گیرم و در این پنج دقیقه از خدا می‌خواهم كه جان مرا بگیرد...»
    ...... نفس‌های حاضران در سینه زندانی شد! چشم‌های نگران برخی مؤمنان به وجود خدا منتظر پاسخ قاطع خداوند بود.
    «آقایان و خانم‌ها! پنج دقیقه تمام شد و من هنوز زنده‌ام. پس خدایی وجود ندارد.»

    این دیالوگ در سكانس آغازین فیلم «برد» و از زبان نقش اول این فیلم كه شخصیت «موسولینی» را بازی می‌كند بیان می‌شود. در این سكانس، موسولینی هنوز به قدرت نرسیده و یك فعال سیاسی است.

    «بنیتو موسولینی» رهبر فاشیست و دیكتاتور بزرگ ایتالیا را كمتر كسی است كه نشناسد. این فیلم سینمایی، زندگی واقعی و مستند او را به تصویر می‌كشد. در ادامه فیلم، دختر جوانی به نام «آیدا دالسر» شیفته روحیات و شخصیت موسولینی می‌شود، موسولینی هم طی برخوردی اتفاقی كه با این دختر جوان دارد، خودش را شیفته و دلداده او نشان می‌دهد.

    به مرور ارتباطات بسیار نزدیكی بین آنها شكل می‌گیرد. در این گیر‌و‌دار، موسولینی تصمیم به انتشار یك روزنامه می‌گیرد، اما به دلیل مشكلات مالی نمی‌تواند كاری انجام دهد. آیدا در حركتی فداكارانه وسایل منزلش را می‌فروشد و پول آن را به موسولینی می‌دهد تا روزنامه‌اش جان بگیرد.

    موسولینی از او خواستگاری می‌كند و با قاطعیت می‌گوید كه تا لحظه آخر كنار آیدا می‌ماند. در این گیر‌و‌دار، یك روز كه آیدا برای ملاقات موسولینی به دفتر كارش می‌رود متوجه می‌شود كه او زن و بچه دارد! موضوعی كه موسولینی آن را از آیدا پنهان نگه داشته بود. اما باز با این حال،‌ آیدا وجود همسر او را می‌پذیرد و اعتراضی نمی‌كند. آیدا از موسولینی صاحب یك فرزند می‌شود، اما وقتی ماجرا را به او خبر می‌دهد دركمال ناباوری با عدم پذیرش موسولینی روبه‌ رو می‌شود.موسولینی پله‌های كسب قدرت را یكی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد. آیدا به هر دری می‌زند كه همسرش (موسولینی) او را طرد نكند. او كه از همه جا ناامید شده دست به افشاگری می‌زند. موسولینی به قدرت می‌رسد و اولین اقدامش دستگیری آیدا و پسر اوست. آیدا در بیمارستان روانی‌ حبس می‌شود و پسرش در زیرزمین كاخ موسولینی زندانی. آیدا دالسر در همان تیمارستان جان می‌بازد و پسرش نیز كه در 20 سالگی به دستور موسولینی به بیمارستان روان‌پریش‌ها منتقل شده بود در همان‌جا می‌میرد، این در حالی بود كه موسولینی در تمام سخنرانی‌هایش با هیجان و حرارت خاصی از «رعایت حقوق مردم و دیگران» دم می‌زد!

    و اما سكانس پایانی فیلم‌ از این قرار است: موسولینی كه با هیتلر متحد شده بود در جنگ شكست خورد و از حكومت ساقط شد. مجسمه او را به زیر كشیدند و با یك دستگاه پرس خرد كردند. همزمان با خرد شدن مجسمه موسولینی، دیالوگ او در سكانس نخست فیلم پخش شد:«آقایان و خانم‌ها! پنج دقیقه تمام شد، خدایی در كار نیست». او فراموش كرده بود كه پنج دقیقه خدا با پنج دقیقه ما انسان‌ها فرق دارد!


    پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد.
    م.ا

  19. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:


صفحه 5 از 5 نخستنخست ... 345

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •