[محبوب] داستانهای جالب و کوتاه - صفحه 2
صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: داستانهای جالب و کوتاه

  1. #11
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    61

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    به نقل از آقای قرائتی(یکم شاید جملات دقیق نباشن)..


    یه روز یه پسر گدایی بوه که عاشق دختر پادشاه میشه..
    خلاصه در این عشق داشته میسوخته و هیچ کاریم از دستش بر نمیومده..
    یه روز یکی از آشنایانش میگه تو برو بیرون شهر توی یه غار شروع کن به نماز خوندن پادشاه که میاد بیرون شهر من بهش میگم یه جوون عابد و زاهدی هست و خلاصه میارمش دم غار که تورو ببینه بعدشم میگم این و به دامادیت قبول کن اونوقت همه میگن چه پادشاه خوبیه که دامادش اینقدر عابده و ...
    خلاصه پسره میره بیرون توی غار و شروع به عبات میکنه چندین روز اونجا عبادت میکنه و نماز میخونه
    تا پادشاه میاد بیرون شهر..
    اون فردم به پادشاه میگه همچین جوونی هست بیاید بریم ببینیمش
    پادشاه میاد دم اون غار و اون فرد رو میکنه به اون پسر و میگه سلام پادشاه برای دیدن تو اومده..میبینه پسره نمازش تموم شد و عین خیالشم نشد باز شروع کرد به نماز خوندن اینا هر چی منتظر موندن و هی اون فرد گفت پادشاه اومده .پسره توجه نکرد آخرش پادشاه رفت..
    پادشاه که رفت نماز پسره هم تموم شد دوباره .. اون فرد عصبانی گفت خوب چرا اینجوری کردی؟
    ما اینهمه نقشه ریختیم که پادشاه و بکشونیم اینجا حالا که اومده تو اصلا محلش ندادی@!!!!

    پسره گفت تا وقتی پادشاه بیاد جلوی غار من به خاطر پادشاه نماز میخوندم و عبادت میکردم که اون ازم خوشش بیاد
    من وقتی دیدم نماز قلابی اینقدر زور داره گفتم ببین نماز واقعی چه زوری داره!

    از اون به بعد برای خود خدا نماز خوندم !

  2. #12
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    61

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    به شستشو نیاز داری؟

    A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
    دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد



    It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
    در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم
    We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
    ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود



    I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world. Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my da
    باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم
    Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'
    صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم
    she said.
    'What?' Mom asked.
    مادر گفت:
    چه؟
    'Let's run through the rain!' She repeated.
    دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم
    'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
    مادر جواب داد
    نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه
    This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'
    دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم
    'We'll get soaked if we do,' Mom said.
    مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد
    'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young gi
    rl said as she tugged at her Mom's sleevs
    دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
    این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی
    'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
    امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟
    'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said,
    ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '
    یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد
    The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
    تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟
    Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
    ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در
    زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود
    'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD let's us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
    مادر گفت:
    عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت
    Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
    و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

    They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did.

    I ran. I got wet. I needed washing
    آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم
    Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
    شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید
    To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
    برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
    امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید
    They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
    می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است
    Send this to the people you'll never forget and remember to also send it to the person who sent it to you. It's a short message to let them know that you'll never forget them.
    این ایمیل را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی، و همچنین برای کسی که این ایمیل را برای تو فرستاده بفرست. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموشان نخواهی کرد
    If you don't send it to anyone, it means you're in a hurry.
    اگر این ایمیل را برای کسی نفرستی، معلوم می شود که سخت گرفتاری
    Take the time to live!!!
    از زمانی که زنده هستی بهره ببر
    Keep in touch with your friends, you never know when you'll need each other --
    با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

    and don't forget to run in the rain!
    و فراموش نکن که زیر باران بدوی

    ترجمه: کامران دبیری

  3. #13
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    18
    می پسندم
    648
    مورد پسند : 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    26

    RE: داستانهای جالب و کوتاه


    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

  4. #14
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2011
    نوشته ها
    18
    می پسندم
    648
    مورد پسند : 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    26

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    فواید گاو بودن
    معلمی از دانش آموزان خواست فایده گاو بودن را بنویسند و این انشاء آن دانش آموز است .

    با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.

    اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.

    البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.

    من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.

    هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.

    بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.

    مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.

    هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.

    همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.

    وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.

    نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.

    گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای
    نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری ، مهریه ، نامزدی ، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی ، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل ، طلاق و طلاق کشی و... ندارند.

    گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.

    آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.

    شاعر در این باره میگوید :

    سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
    سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست

    هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.

    نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.

    گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .
    گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.

    شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟

    شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟

    گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.


    شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟

    گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟

    آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.

    ما از شیر، گوشت ، پوست ، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.

    آقای .... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است
    استفاده می شود.

    ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.

    تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟

    آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟

    تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟

    آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟

    یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟

    و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.

    تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل
    بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.

    هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته

    شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :

    گمون کردی تو دستات یه اسیرم

    دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم

    گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.

    آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.

    هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد

    هیچ گاوی اختلاس نمی کند.

    هیچ گاوی خیانت نمی کند.

    هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند

    هیچ گاوی دروغ نمی گوید.

    هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از
    گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.

    هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.


    هیچ گاوی...




    اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را
    بخوانند.

    اما

    به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید ......
    لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه ... همه از گاو..

    ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من

    ... بلکه گفت: ما


  5. #15
    کاربر کانون پرواز آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    tehran
    نوشته ها
    818
    می پسندم
    967
    مورد پسند : 909 بار در 506 پست
    میزان امتیاز
    61

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    پرسیدم…،
    چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
    با کمی مکث جواب داد:
    گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر،
    با اعتماد، زمان حالت را بگذران،
    و بدون ترس برای آینده آماده شو.
    ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
    شک هایت را باور نکن،
    وهیچگاه به باورهایت شک نکن.
    زندگی شگفت انگیز است، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی.
    پرسیدم،
    آخر …،
    و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
    مهم این نیست که قشنگ باشی … ،
    قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
    کوچک باش و عاشق … که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
    بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
    موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
    داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد …
    هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و
    امرار معاش در صحرا میچراید ،
    آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
    شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو
    سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
    مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو … ،
    مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام
    توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
    به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به … ،
    که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
    زلال باش …. ،‌ زلال باش …. ،
    فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
    زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

  6. #16
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
    بالاخره پرسید :
    - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
    پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
    - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
    می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

    - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
    - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
    صفت اول :
    می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
    اسم این دست خداست .
    او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
    صفت دوم :
    گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
    پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
    صفت سوم :
    مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
    بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
    صفت چهارم :
    چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
    پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
    صفت پنجم :
    همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
    بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  7. #17
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت.

    سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

    و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

    این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

    و ادامه داد:

    در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  8. #18
    کاربر کانون
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    29
    می پسندم
    0
    مورد پسند : 24 بار در 11 پست
    میزان امتیاز
    28

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    [align=justify]نکته ای از زندگی :: مشکلات زندگی

    استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید
    به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
    شاگردان جواب دادند:
    50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
    استاد گفت:
    من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.
    اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
    شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
    استاد پرسید:
    خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
    یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
    حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
    شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند
    استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
    شاگردان جواب دادند: نه
    پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
    شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
    استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
    اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
    اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
    اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
    فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
    به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
    دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
    زندگی همین است![/center]

  9. #19
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    فقر

    روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
    پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
    پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
    پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
    پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
    در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


  10. #20
    کهنه کار آســـــمان آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    950
    می پسندم
    1,456
    مورد پسند : 934 بار در 574 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    میزان امتیاز
    64

    RE: داستانهای جالب و کوتاه

    یک لیوان شیر



    روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

    سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

    دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

    زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
    ***
    **
    *


    پشت هر کوه بلند

    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...


    *
    **
    ***


صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •