راستى ، سراسر وجود انسان جز نياز و احتياج و فقر و تهى دستى چيز ديگرى هست ؟ انسان در آفرينش خود و در تداوم زندگى و حياتش و در بيرون رفتن از دنيا و نسبت به جلب منفعت و دفع ضرر چه قدرت و نيرو و سلطه اى دارد ؟ خدا او را آفريده و با به جريان انداختن فيوضاتش زندگى او را تداوم مى بخشد و هر نفعى را به سوى او مى كشاند و هر زيانى را از او دفع مى كند ، چرا و به چه علّت اين نيازمند محتاج و فقير تهى دست با قلبى پاك و نيتى خالص آن هم سحر شب جمعه به پيشگاه حضرت بى نياز نرود و اعلام نياز نكند و با همه ى وجود فرياد نزند كه : اَللَّهُمَّ وَأَسْأَلُكَ سُؤَالَ مَنِ اشْتَدَّتْ فَاقَتُهُ .
زيباترين و سودمندترين حال انسان ، حال دعاست ، كه با توجه به فقر ذاتى خود و با معرفت به نيازمندى و فقر خويش ، دست گدايى به سوى دوست بردارد و از عمق قلب ناله كند و به حضرت محبوب عرضه بدارد :
آن دل كه تويى در وى غم خانه چرا باشد *** چون گشت ستون مسند حنّانه چرا باشد
غم خانه دلى باشد كان بى خبرست از تو *** چون جاى تو باشد دل غم خانه چرا باشد
بيگانه كسى باشد كو با تو نباشد يار *** آن كس كه تواش يارى بيگانه چرا باشد
ديوانه كسى بودست كو عشق نفهميدست *** آن كس كه بود عاشق ديوانه چرا باشد
فرزانه كسى باشد كو معرفتى دارد *** آن كو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دُر دانه بود سرّى كو در صدف سينه است *** سنگى كه بود بى جان در دانه چرا باشد
آن دل كه بديد آن رو بو برد ز عشق هو *** عشق دگران او را كاشانه چرا باشد
آن جان كه تواش جانان غير از تو كه را بيند *** وان دل كه تواش دلبر بت خانه چرا باشد
رو سوره ى يوسف خوان تا بشنوى از قرآن *** حق است حديث عشق افسانه چرا باشد
« فيض » است ز حق خرّم هرگز نخورد او غم *** چون يافت عمارت دل ويرانه چرا باشد