توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنيديم.
يکي از بسيجي ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد.
مي گفت : «هر چي شما دوست داريد بنويسيد.»
مهدي با خنده گفت: «بله، حتما.»
فهميدم که شوخ طبعي اش گل کرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيک روي پيراهنش نوشت: «مهدي خندان... هاهاها».
گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
آن بسيجي هر چه خواست بداند که روي پيراهنش چه نوشته، مهدي جوابي نداد.
گفت: «برو نشون بچه ها بده تا از اين خط خوش من سرمشق بگيرند!»
او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت... مانده بود شکايت کند يا بخندند.
|