آقا از حرم که می خواست برگردد مشت هایش را می بست و دیگر باز نمی کرد؛
تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.
آیت الله بهجت را می گویم ...
آقا از حرم که می خواست برگردد مشت هایش را می بست و دیگر باز نمی کرد؛
تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
امیرحسین (01-31-2013)
چند ساعت مانده بود به اذان صبح، طبق معمول بلند شده بودند برای تجدید وضو، هوا خیلی سرد بود، از اتاق بیرون رفته بود
آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود!
چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند، دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده، همان طور که روی زمین افتاده، دارد ذکرهایش را میگوید.
گفته بودند: خب چرا صدا نکردید؟
گفته بود: خب نخواستم اذیت بشوید.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
امیرحسین (01-31-2013)
یکی از اطرافیان بچهشان از جایی پرتاب شده بود و توی کما بود. زنگ زده بودند برای التماس دعا.
آقا آن رقت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا می گفت پیدا نکرده بود!
یکی از اهل خانه پرسیده بود جریان چیست؟ گفته بود وقتی اجل کسی حتمی است کاری نمی شود کرد
اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا این که از خدا شاکی باشند!
در عوض ما دعا می کنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند.
آیت الله بهجت را می گویم ..
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت.
مثلأ می آمد پایین می دید که دندان هایش را جا گذاشته، برمی گشت بالا دندان ها را برمی داشت.
یا دنبال عصایش که می خواست بگردد به هیچ کس نمی گفت.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
مشهد که می رفتند خیلی مقید بود توی نگهداری از بچه ها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد.
می گفت بچه ها را بگذارید پیش من. وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.
از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه را بغل کرده تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشود و در حال ذکر وعبادت خودش است.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت.
بعضأ به بچه ها هم هدیه می داد.
به عروسشان هم همین طور. روز تولدش که می شد می گفت غذای کافی درست کنید و فقرا و همسایه ها را اطعام کنید.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
آن وقت ها که بچه کوچک داشتند به خانمش گفته بود فقط مراقب بچه ها باش لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی
یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می خوریم.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریضی به آقا التماس دعا می گفتند
یک ریز آقا باید حال آن شخص را می پرسید ببیند گرفتاری اش برطرف شده یا نه
تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمی شنید دست بردار نبود
باید مواظب بودند وقتی التماس دعا می گویند یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
یکی از مرغ ها مریض شده بود، خیلی حالش بد بود!
اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند، خب کثیف کاری می شد.
آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود.
می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و “بهبود” پیدا کند.
یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود…
فردای عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده!
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***
مقید بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند و هم مقید بود رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد.
صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه مرغ و خروس ها را می داد و قفسشان را مرتب می کرد.
خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست می آورد داخل خانه.
یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد، یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته سرشب هایش، یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند، می گفت سرما می خورند.
آیت الله بهجت را می گویم ...
***
**
*
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند
که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
*
**
***