محمد حسین
10-16-2011, 03:29 PM
دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهايي كه در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نميدادند.
يك روز به دفتر مسؤول دانشكده، كه يك ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست كه بنشينم. پروندهام روي ميز بود. ژنرال آخرين كسي بود كه بايد نسبت به قبول يا رد شدنم اظهار نظر ميكرد. ژنرال شروع كرد به سؤال. از سؤالها برميآمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين برايم خوشايند نبود. چون احساس ميكردم رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامههايي كه براي زندگي آيندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودي است. اگر به نتيجه نميرسيديم، من بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برميگشتم. در اين فكرها بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام، ژنرال را براي كار مهمي، به بيرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ كاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. با خودم گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست؛ همينجا نماز را ميخوانم؛ إنشاءالله كه تا نمازم تمام نشود، نميآيد. بلند شدم، به گوشهاي از اتاق رفتم و روزنامهاي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول شدم. اواسط نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه ميدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و بلند شدم آمد طرف ميز ژنرال. در حالي كه بر روي صندلي مينشستم، از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت: «چهكار ميكردي؟»
گفتم: «عبادت ميكردم.»
گفت: «بيشتر توضيح بده.»
گفتم: «در دين ما دستور بر اين است كه در ساعتهاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم. چون الآن هم زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم.»
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: «همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارهاست، اين طور نيست؟»
گفتم: «همين طور است!»
لبخند زد. از نگاهش خواندم كه از صداقت و پايبندي من به سنت و فرهنگ خودم خوشش آمده. خودنويس را از جيبش بيرون آورد و با خوشرويي پروندهام را امضا كرد. با حالتي احترام از جايش بلند شد، دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: «به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد. برايتان آرزوي موفقيت دارم!»
متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولين محل خلوتي كه رسيدم، به پاس اين نعمت بزرگ كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
منبع : مرصاد
يك روز به دفتر مسؤول دانشكده، كه يك ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست كه بنشينم. پروندهام روي ميز بود. ژنرال آخرين كسي بود كه بايد نسبت به قبول يا رد شدنم اظهار نظر ميكرد. ژنرال شروع كرد به سؤال. از سؤالها برميآمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين برايم خوشايند نبود. چون احساس ميكردم رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامههايي كه براي زندگي آيندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودي است. اگر به نتيجه نميرسيديم، من بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برميگشتم. در اين فكرها بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام، ژنرال را براي كار مهمي، به بيرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ كاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. با خودم گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست؛ همينجا نماز را ميخوانم؛ إنشاءالله كه تا نمازم تمام نشود، نميآيد. بلند شدم، به گوشهاي از اتاق رفتم و روزنامهاي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول شدم. اواسط نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه ميدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و بلند شدم آمد طرف ميز ژنرال. در حالي كه بر روي صندلي مينشستم، از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت: «چهكار ميكردي؟»
گفتم: «عبادت ميكردم.»
گفت: «بيشتر توضيح بده.»
گفتم: «در دين ما دستور بر اين است كه در ساعتهاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم. چون الآن هم زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم.»
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: «همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارهاست، اين طور نيست؟»
گفتم: «همين طور است!»
لبخند زد. از نگاهش خواندم كه از صداقت و پايبندي من به سنت و فرهنگ خودم خوشش آمده. خودنويس را از جيبش بيرون آورد و با خوشرويي پروندهام را امضا كرد. با حالتي احترام از جايش بلند شد، دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: «به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد. برايتان آرزوي موفقيت دارم!»
متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولين محل خلوتي كه رسيدم، به پاس اين نعمت بزرگ كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
منبع : مرصاد