توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مسیح من مسیح تو
maryam
12-28-2010, 05:37 AM
این نوشته ای که در ادامه می آورم بسیار با دل من بازی کرد
خالی از لطف ندیدم تا دوستانم در کانون از آن بهره ببرنند . به تعداد صفحات نگاه نکنید مطمئنم اگر تا آخر بخوانید چشمانتان بارانی می شود و....
لیلت عزیزم،
سلام، كریسمس مبارك. سالهایت چون شاخههای كاج سبز، روزهایت چون چراغهای روی شاخه رنگی باد! نمیدانم چندمین كریسمس است كه برایت نامه مینویسم. نامههایی كه به تو نمیرسند. نامههایی كه تا ژانویهی بعد روی میزم میمانند.
لیلت! شاید اسم و شمارهی من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر كریسمس به حرفهای تو فكر میكنم. به شب آن میهمانی زیر سایهی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم كف حیاط. زانوهایمان در حلقهی دستها. تكیه دادیم به دیوار كوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دوروبرمان برقصند. گفتی: بیا عشقهایمان را روی یك سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بی اینكه فكر كنیم این را تو آوردهای یا من. گفتم: قبول! تو شروع كردی. با شوق، با اشك، با التهاب از عشق گفتی.
maryam
12-28-2010, 05:41 AM
از مسیح خودت! آن مهربان ناصری تمام روح هجده سالگیات را تسخیر كرده بود . همچنان كه او ، مرا! من خیره در سایهی وهمانگیز رقص شاخهها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنكه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنكه حرفی از او بزنم. گفتی: پس، بگو! نتوانستم و نگفتم. تو قهر كردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همانجا نشستم. گریستم. تا صبح!
لیلت! من سالها است به نیمهی ناتمام آن میهمانی فكر میكنم. من سالها است كه دلم میخواهد آن حرفها را تمام كنم ولی باز میترسم. درست همان طور كه آن شب ترسیدم. اعتراف میكنم كه ترسیده بودم. عزیز، مسیح تو در دسترس بود. باور كردنی. نزدیك. میشد به او دست كشید، لمسش كرد. ولی مسیح من، نبود! كسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوان در گلویش(1) لمسكردنش آسان نیست. هست؟ مسیح من پیغمبری بود كه با معجزه هم نمیشد باورش كرد. چیزی اگر میگفتم تو فكر میكردی تخیل شاعرانهی من است و او خیال نبود. به نشانیهای پایان نامه نگاه كن! به كتابها، و باور كن او شاعرانهتر از تخیل من است.
maryam
12-28-2010, 05:44 AM
لیلت! من امشب برای اینكه باز تو را نزدیك حس كنم تمام انجیل را خواندم. كلمه به كلمه مسیحت را نفس كشیدم بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سختگیر من، این سو ایستاده بود، مسیح سهلگیر تو، آن سو! و من لابهلای تصویر دو مرد میگریستم: حواریین نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی كه تنها از پسر مریم برمی آمد.(2) چه دوستداشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش میخواهد بپرد دستش را ببوسد. كاش من پطرس او بودم! لوقای او! شمعون او! حواری او! ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم كه پای حواری نمیشوید، كه دست حواری میبرد. مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها كه هر روز دامن عبایش را میبوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد. خونچكان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت. ابنالكواء دشمنی است در انتظار فرصت. جلو میآید. با نگاهی پر از رحم، پر از دلسوزی میپرسد:
- دستت را كه برید مرد؟
مرد كه دست خونچكان خودش را با خویش به خانه میبرد، بریده بریده در میان گریه میگوید: دستم را شجاع مكی برید. با وفاییبزگوار، ...
- دستت را بریده؛ تو باز به این نامها او را میخوانی؟
maryam
12-28-2010, 05:49 AM
چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مكی؟ چرا نگویم بزگوار باوفا؟ ابن الكواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.(3)
من یوحنای مسیحی هستم كه دست را میبرد، دل را میبرد. من به شمشیرش بوسه میزنم حتی اگر لبهاش زبانم را ببرد. ولی انصافا لیلت! این مرد آیا قابل باور است؟ از این حرفهای عجیب آیا میشد آن شب برای جان گرسنهی تو لقمهای گرفت؟ من آن شب از این كه چشمهای تو انكارم كنند ترسیدم. دیدن انكار در چشمهای دوست زخم بدی است. نیست؟ مسیح من، سختگیرتر از آن بود كه تو حتی باورش كنی. گیرم كه تو از لرزش صادقانهی صدای من او را باور میكردی بعد میشد آیا هیچ جور جوابت را داد؟ تو اگر نه با لب، با چشم حتما میپرسیدی چهطور میشود عاشق تیغی بود كه برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بیجواب بودم آن شب و چه عاشق!
maryam
12-28-2010, 05:52 AM
و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم: مجسمه در دستهای مسیح تو بود. مجسمهی كبوتری گلی. در او دمید. كبوتر جان گرفت. پرواز كرد.(4) همه ایمان آوردند. درست همان طور كه یك معجزه باید باشد. درست همانطور كه یك سوال باید باشد. پروازدادن یك مجسمه! آه! چهقدر آدم دلش میخواهد به این پیامبر ایمان بیاورد. همام آمد. آدم گلی. گفت: حرف! گفت: تشنهام . مسیح من گفت: برو خوب باش! خدا با خوبان است . همام گفت: نه! بیش از این! من تشنهام، خوبان كیاند؟ چهطورند؟ مسیح من میتوانست بگوید: مومنند، نماز میخوانند، روزه، صدقه، خمس.... مثل همهی آنچه پیغمبران تاریخ گفتهاند. ولی نگفت. او كه مثل همه نبود. گفت: دنیا آنها را میخواهد، نمیخواهندش! اسیرشان میكند، جانشان را میدهند تا آزاد شوند. گفت: اگر اجلی كه خدا خواسته نبود، لحظهای جانشان در كالبد نمیماند. پر میكشید. گفت: خوف مانند چوبی كه میتراشند آنها را میتراشد. مردم میبینندشان. میگویند آنها بیمارند و آنها بیمار نیستند. میگویند دیوانهاند و آنها دیوانهی چیز بزرگی هستند. (5) و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقهزدهای بیهوش شد. خشك شد! مجسمه شد! و مرد! دم مسیح تو، كبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
maryam
12-28-2010, 05:56 AM
از من نپرس چرا او با انسان چنین میكند؟ از من نپرس چرا او معلم تكلیفهای سخت، امتحانهای شاق و جریمههای بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی كه زیر نگاه غضبناك معلم سختگیرش، عاشقانه از شوق میلرزد. او پنهانیترین لایهها را هم زلال میخواهد. او كوچكی روحم را جریمه میكند، حتی اگر هزار ركعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم میكند، كودك میشوم. همه چیز ساده و كودكانه میشود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یك اعتراف از گناهانم پاك میشوم. شاد میشوم. میتوانم از شادی برقصم. روبهروی كتاب خطبههای او، ناگهان بزرگ میشوم. او ناگهان تمام شادیهای حقیر كودكانه را میگیرد. همهی سختیهای شگرف، رنج های ژرف و اندوههای سترگ را در كولهام میریزد. من باید از غم خلخالی كه در دوردستها از پای زنیكشیدهاند بمیرم.(6) چون مرا بزرگ میخواهد. به جای شادیهای كودكانه باید لذت بهجتهای عمیق را بچشم. باید دیوانهی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نكند. باید... نمیدانم او؟ او همان امانتی نیست كه كوهها نكشیدند؟
maryam
12-28-2010, 05:58 AM
لیلت! حرفهایم تمام شد. تنها یك راز تلخ مانده است كه اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام میشود. مسیح ما هم مصلوب شد! كاش میشد این جمله را همینطور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نكرد. اما نمیشود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب كردیم. با دستها و دلهای خودمان. باورت میشود؟
لیلت! باورت میشود؟ من نمیدانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو میدانی كه اگر روز مرگ عیسی بودی، پطرس بودی. در دیری دور سر به دیوار نهاده میگریستی و این تنها یهودا بود كه كنار صلیب ایستاده بود و نگاه میكرد. ولی من نمیدانم. چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. محبین غال و مبغضین قال شانه در شانه. آنها كه تا مرزهای پرستش دوستش میداشتند و آنها كه خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه كردیم. چوب صلیبش را از مرغوبترین چوب تراشیدیم. از بهترینها! براقترین چوبی كه درختی داشت. چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم.
maryam
12-28-2010, 06:01 AM
سكویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمیتوانستم بگویم او را چهطور آوردیم، اگر خودش در خطبهای توصیف نكرده بود. او را چون شتری سركش(8) كشیدیم تا بالای سكو! ما دوستش داشتیم. میخواستیم بالا باشد. نتوانستیم او را ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا كردیم. از آتش نه، از آنها كه در آتش میسوختند ترسید. قدم برداشت. از سكویمان بالا رفت. هلهله كردیم: سیاست نمیداند! صلیب آماده بود. او بر سكو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیش چون زانوی شتر پینه داشت(9) آن بالا ایستاد. روبهرویمان. چشم در چشم: مردم، من پندهای همهی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانهام ادبتان كردم، اما پند نگرفتید. هر جور كه خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید كه راهتان را هموار كند و شما را به حق برساند؟ (10) و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را میخواستیم، او را. بیش از آنكه باید میخواستیمش!
maryam
12-28-2010, 06:04 AM
در چشمهایش خنجری بود كه وجدانمان را تیغ میزد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم. به خاك. مثل همیشه به خاك! شمشیرش را از كمرش باز كردیم. گفتیم: حكمیت. نه اینكه فكر كنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصعنشان كنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم. متبرك شویم. صلیب آماده بود. او بیردا، بیشمشیر ایستاده بود. هلهله كردیم: بجنگ! او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه كردیم: میترسد، جنگ نمیداند. گفت: برادران من كه خونشان در صفین ریخته شد زیانی نكردند. چون چنین روزی را ندیدند تا جامهای غصه را سر بكشند و از آب گلآلود اینگونه زندگی بنوشند. (11) ما هنوز چشممان به خاك بود. سر خم كرده بودیم تا نگاهمان درهم نیامیزد. او آن بالا بود. بیردا، بیشمشیر.
maryam
12-28-2010, 06:07 AM
لیلت! اگر این جمله را كتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط میكردم كه بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. هایهای گریست: كجا رفتند برادران من كه در راه حق جان سپردند؟ كجاست عمار؟ كجاست ابن تیهان؟ كجاست ذوالشهادتین؟ كجایند آدمهایی مثل آنها كه بر عزمهایشان استوار بمانند؟ (12) ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود، ابن تیهان نبود، مالك نبود. همه را پیش از او كشته بودیم. نه این كه فكر كنی میخواستیم خیانت كنیم. نه، تنهایی او را مقدستر میكرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشمهایمان گرفت. نفس راحتی كشیدیم. سر بلند كردیم. فكر نكن سرش را خم كرد. نه، بالا را نگاه میكرد. دعا میخواند. ما همه گریه كردیم.
maryam
12-28-2010, 06:09 AM
میدانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. كاش فقط دعا میخواند. كاش چشمهایش خنجر نداشت. كاش ملامت نمیكرد. كلمه به كلمه دعایش را حفظ كردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور كن ما مردم مومنی هستیم. صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دستهایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان چیزی بپرسید پیش از اینكه از دستم بدهید.(13) فكر نكن كه دلمان نمیخواست به آغوشش برویم. میخواستیم، ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی میآمد كه بوی خاك نبود. ما بی بوی خاك نفسمان بند میآید. لیلت ما مجبور بودیم. میفهمی؟
maryam
12-28-2010, 06:12 AM
مجبور بودیم. آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب میآمد. ما همه كبود شده بودیم. خاك میخواستیم. حالمان را نمیفهمیدیم. سه دسته شدیم: قاسطین، مارقین، ناكثین سه میخ! ناكثین دستهایش را به صلیب كوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمیدانم. درست نمیدیدم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را میدید آغوش میگشود. ما دوست داشتیم تصویر او را، همانطور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخها را زدیم. مصلوبش كردیم. او را دوست میداشتیم. آخ، فكر نكنی مردم حقناشناسی هستیم. همان لحظه كه با یك دست میخ سوم را میزدیم، با دست دیگر از او تصویر كشیدیم. شمایلی طلایی. همه بر گردنهایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم. شمایلش را. نامش را! تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب بود. ما همهمه كردیم: الله مولانا علی!
لیلت! نامهای كه باز روی میزم تا ژانویهی بعد میماند تمام شد. كاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم: كریسمس مبارك!
"برگرفته از کتاب خدا خانه دارد ،فصل مسیح من مسیح تو نوشته خانم فاطمه شهیدی "
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.