فاطمه ی خدا
07-28-2011, 08:28 PM
مدینه هم شهری است در میان شهرها، اما نمیدانم چرا داغ بزرگی شانه های این شهر را تکان میدهد. از لحظه ای که پلک در این شهر می زنم تا به حالا احساس می کنم مدینه مثل پیرمردهای مسجدها دائم گریه می کند. چرا؟ نمی دانم، این سؤال در چشم های تمام همسفرانم موج می زنم. راستش را بخواهید، خیلی دلم می خواست در اولین لحظه سراغ خانه ات را بگیرم، اما دلم نیامد. یعنی طاقت نداشتم. سعی کردم خودم را با "گنبد خضرا" مشغول کنم. از معماری "مسجد النبی" لذت ببرم اما این دل وامانده تنها سراغ تو را می گرفت. مردمک چشمم ناخودآگاه به سمت بقیع کشیده می شد و این ابتدای درد من بود.
نماز مغرب را که خواندم با خودم گفتم شاید تاریکی هوا باعث شود طاقت بیاورم. با سنگینی تمام به سمت باب جبرئیل قدم برداشتم. دردی جانکاه چنگ بر قلبم انداخته بود. صدایی آشنا با من می گفت: فلانی داری می ری بقیع ... طاقت می آری؟ .. بقیع ... بقیع .. آب دهانم را قورت می دهم. انگار سالهاست آب نخورده ام. تشنه ی تشنه. باز می روم. ترجیح می دهم کفش هایم را گم کنم. پای برهنه قدم به صحن می گذارم. دلم طاقت نمی آورد. جلوتر می رود. دست دراز می کنم تا بگیرمش، اما می رود. دیگر طاقت نمی آورم یعنی چشم هایم بی تابی می کنند. می بارم ... چه باریدنی، دلت چشم هایت نیست. این سرانجامی است که دل بی صاحب برایم به ارمغان آورده است. انگار قلبم دارد از سینه ام بیرون می زند. احساس می کنم مغز استخوانم تیر می کشد. باز هم جلوتر می روم. دیگر صدای ایرانی های عاشق را می توان شنید، پیرمردی آذری زبان بغض گرفته و صدا می زند ... آی ننه ام ... چیزی نمی فهمم فقط می بارم. جلوتر می روم. بیتی به گوشم می خورد. دیوانه می شوم. گر می گیرم. دیگر کسی نیست جلویم را بگیرد: یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم / گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم
نماز مغرب را که خواندم با خودم گفتم شاید تاریکی هوا باعث شود طاقت بیاورم. با سنگینی تمام به سمت باب جبرئیل قدم برداشتم. دردی جانکاه چنگ بر قلبم انداخته بود. صدایی آشنا با من می گفت: فلانی داری می ری بقیع ... طاقت می آری؟ .. بقیع ... بقیع .. آب دهانم را قورت می دهم. انگار سالهاست آب نخورده ام. تشنه ی تشنه. باز می روم. ترجیح می دهم کفش هایم را گم کنم. پای برهنه قدم به صحن می گذارم. دلم طاقت نمی آورد. جلوتر می رود. دست دراز می کنم تا بگیرمش، اما می رود. دیگر طاقت نمی آورم یعنی چشم هایم بی تابی می کنند. می بارم ... چه باریدنی، دلت چشم هایت نیست. این سرانجامی است که دل بی صاحب برایم به ارمغان آورده است. انگار قلبم دارد از سینه ام بیرون می زند. احساس می کنم مغز استخوانم تیر می کشد. باز هم جلوتر می روم. دیگر صدای ایرانی های عاشق را می توان شنید، پیرمردی آذری زبان بغض گرفته و صدا می زند ... آی ننه ام ... چیزی نمی فهمم فقط می بارم. جلوتر می روم. بیتی به گوشم می خورد. دیوانه می شوم. گر می گیرم. دیگر کسی نیست جلویم را بگیرد: یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم / گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم