PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نمازی که در اتاق ژنرال خواندم



امیرحسین
07-23-2011, 10:01 AM
نمازی که در اتاق ژنرال خواندم

به گوشه اي از اتاق ژنرال رفتم ورزنامه اي را برداشتم وروي زمين پهن كردم . مهرم را از جيبم درآوردم ومشغول خواندن نماز شدم .


http://www.qurangloss.azuli.org/up-10/images/j6wy9u6twr4v0jghe4q3.jpg

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید عباس بابایی در 14 آذر 1329 در قزوین متولد شد. ایشان پس از دریافت دیپلم ، در آزمون نیروی هوایی ارتش قبول شده و وارد دانشکده خلبانی گردید . آن روز هاب خش اعظم این آموزش ها در ایالات متحده انجام می شد. عباس بعد از آموزش های دوره خلبانی در آمریکا سال 1351 به کشور بازگشت. شهید بابایی با اوج گیری انقلاب اسلامی بدون تردید به صف انقلابیون پیوست و خالصانه در نهضت حضرت روح الله ذوب گردید.وی در7/5/1360 فرماندهي پايگاه هشتم هوايي را برعهده گرفت و در 9/9/1362 معاون عمليات نيروي هوايي تهران شد. سرانجام شهید عباس بابایی در سن 37 سالگی روز 15 مرداد 1366 بر اثر اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی به شهادت رسید.


روحمان با یادش شاد

آنچه خواهید خواند خاطره ای است مربوط به این شهید بزرگوار که از زبان خودش روایت شده است.

امیرحسین
07-23-2011, 10:02 AM
دوره خلباني من درامريكا تمام شده بود وبهترين نمرات را درامتحانات پروازي به دست آورده بودم ،ولي به دليل گزارش هايي كه درپرونده ام وجود داشت ،گواهي نامه خلباني ام صادر نمي شد .

سرانجام روزي به دفتر رئيس دانشگاه كه يك ژنرال آمريكائي بود ،احضار شدم .به اتاقش رفتم واحترام گذاشتم او آخرين فردي بود كه بايستي مورد قبولي يا رد شدنم در خلباني نظر مي داد.پرسش هايي کرد كه من پاسخ دادم . از سوال هاي ژنرال بر مي آمد كه ميانه خوبي با من ندارد ، ناگهان در اتاق به صدا درآمد ومنشي ژنرال وارد شد وپس ازاحترام ،ازاو خواست تا براي كار مهمي از اتاق خارج شود .

با رفتن ژنرال مدتي دراتاق تنها ماندم ، به ساعتم نگاه كردم ،وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم اي كاش دراينجا نبودم ومي توانستم نمازم را دراول وقت بخوانم .انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد ،انديشيدم هيچ كاري مهم تر از نماز نيست وبا خود گفتم : خوب است نمازم را همين جا بخوانم .

به گوشه اي از اتاق ژنرال رفتم ورزنامه اي را برداشتم وروي زمين پهن كردم . مهرم را از جيبم درآوردم ومشغول خواندن نماز شدم . در همين حال ژنرال وارد اتاق شد. باخود گفتم :چه كنم ؟ نماز را ادامه دهم ويا آن را قطع كنم ؟ تصميم گرفتم نماز را ادامه دهم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .

نماز را تمام كردم واز ژنرال به دليل اينكه معطل شده بود ، عذر خواهي كردم ژنرال پس از چند لحظه سكوت از من پرسيد : چه مي كردي؟! گفتم عبادت مي كردم . گفت بيشتر توضيح بده . گفتم : دين اسلام به ما مسلمانان دستور مي دهد كه درساعت هايي خاصي از شبانه روز،با خداوند مناجات كنيم ونام اين عبادت نماز است .

ژنرال نگاه عميقي به من كرد وگفت : پس اين گزارش هاي كه در پرونده ات نوشته اند براي همين كارهايت بوده است ؟ گفتم : شايد ،نمي دانم خداوند با اين نماز چه اثري در دل او گذاشت كه قلم خود نويسش را برداشت وگواهي نامه خلباني مرا امضاء كرد.آن روز به اولين جاي خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من داده بود ، دوركعت نماز شكر خواندم.

-پایان-