محمد حسین
01-16-2013, 11:27 PM
تا چه اندازه در راه خدا و برای خدا بی خوابی کشیدم؟ چقدر خستگی درک کردم و برای رفع خستگی باز هم جهاد کردم و بی خوابی کشیدم!؟ اصلا چقدر در شرایط حال حاضر بی خوابی و خستگی و جهاد بی تابانه را وظیفه میدانم!؟ تا بحال قدر جای خالی امام زمانم را حس کردم و چند شب را در داغ هجرشان صبح کردم!؟
http://www.sahebzaman.org/images/stories/shohada/shahid-hemmat.jpg
« بسم الله الرحمن الرحیم »
در جایی خواندم که سردار شهید محمد ابراهیم همت، سردار خیبر، آن چنان در فضای جهاد و جنگ، بی صبرانه و بی تابانه تلاش داشت و می دوید، که بارها شده بود که وقت بیرون آمدن از سنگر نماز جماعت خط، روی زمین می افتاد و از حال میرفت! بارها پزشکان جبهه به او استراحت میدادند و او همچنان بیتاب بازگشت به فضای جهاد.
حاجی خستگی را خسته کرده بود!!
یکی از هم رزمان حاج ابراهیم می گفت: " یکبار که از حاجی خواستم که با من بیاد و مطلب مهمی را باهاش در میون بذارم، حاجی قبول کرد و آمد. می خواستم وضعیت عملیات پیش رو را برای حاجی شرح دهم. شروع کردم به تشریح زمین: " حاجی جان بببین، در این نقطه اگر ما مستقر بشیم..." هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم آقا محمد ابراهیم افتاد روی نقشه و از هوش رفت و در خواب شناور شد! ادامه دادم گفتم: " نه حاجی جان! بگیر چند ساعتی بخواب... باید استراحت کنی..." این اولین باری بود که دیدم حاج محمد ابراهیم بعد سه چهار روز بی خوابی مدام، دو سه ساعتی، سیر خوابید.
اینها را نوشتم که بنویسم، این ثانیه های گذران صبر ندارند...
ومن حقیر چقدر کاهل و تنبل شده ام!!! ساعتی از خوابم گرفته شود زمین و زمان بهم میبافم و هرطور شده در فکر جبران بر می آیم... تا چه اندازه در راه خدا و برای خدا بی خوابی کشیدم؟ چقدر خستگی درک کردم و برای رفع خستگی باز هم جهاد کردم و بی خوابی کشیدم!؟ اصلا چقدر در شرایط حال حاضر بی خوابی و خستگی و جهاد بی تابانه را وظیفه میدانم!؟ تا بحال قدر جای خالی امام زمانم را حس کردم و چند شب را در داغ هجرشان صبح کردم!؟ اصلا داغ از این بالاتر که من بی چیز، هنوز لایق دیدار آقایم نشده ام!؟ و چرا!؟ کجای کارم گیر دارد و کجای دلم از دست رفته!؟ و ماجراییست ماجرای هجر شما آقاجان...
http://www.sahebzaman.org/images/stories/shohada/shahid-hemmat.jpg
« بسم الله الرحمن الرحیم »
در جایی خواندم که سردار شهید محمد ابراهیم همت، سردار خیبر، آن چنان در فضای جهاد و جنگ، بی صبرانه و بی تابانه تلاش داشت و می دوید، که بارها شده بود که وقت بیرون آمدن از سنگر نماز جماعت خط، روی زمین می افتاد و از حال میرفت! بارها پزشکان جبهه به او استراحت میدادند و او همچنان بیتاب بازگشت به فضای جهاد.
حاجی خستگی را خسته کرده بود!!
یکی از هم رزمان حاج ابراهیم می گفت: " یکبار که از حاجی خواستم که با من بیاد و مطلب مهمی را باهاش در میون بذارم، حاجی قبول کرد و آمد. می خواستم وضعیت عملیات پیش رو را برای حاجی شرح دهم. شروع کردم به تشریح زمین: " حاجی جان بببین، در این نقطه اگر ما مستقر بشیم..." هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم آقا محمد ابراهیم افتاد روی نقشه و از هوش رفت و در خواب شناور شد! ادامه دادم گفتم: " نه حاجی جان! بگیر چند ساعتی بخواب... باید استراحت کنی..." این اولین باری بود که دیدم حاج محمد ابراهیم بعد سه چهار روز بی خوابی مدام، دو سه ساعتی، سیر خوابید.
اینها را نوشتم که بنویسم، این ثانیه های گذران صبر ندارند...
ومن حقیر چقدر کاهل و تنبل شده ام!!! ساعتی از خوابم گرفته شود زمین و زمان بهم میبافم و هرطور شده در فکر جبران بر می آیم... تا چه اندازه در راه خدا و برای خدا بی خوابی کشیدم؟ چقدر خستگی درک کردم و برای رفع خستگی باز هم جهاد کردم و بی خوابی کشیدم!؟ اصلا چقدر در شرایط حال حاضر بی خوابی و خستگی و جهاد بی تابانه را وظیفه میدانم!؟ تا بحال قدر جای خالی امام زمانم را حس کردم و چند شب را در داغ هجرشان صبح کردم!؟ اصلا داغ از این بالاتر که من بی چیز، هنوز لایق دیدار آقایم نشده ام!؟ و چرا!؟ کجای کارم گیر دارد و کجای دلم از دست رفته!؟ و ماجراییست ماجرای هجر شما آقاجان...