توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سوره يوسف [12]
امیرحسین
06-22-2011, 11:35 AM
سوره يوسف [12]
اين سوره در «مكّه» نازل شده و داراى 111 آيه است
محتواى سوره:
قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره ذكر چند امر لازم است:
1- تمام آيات اين سوره جز چند آيه كه در آخر آن آمده سرگذشت جالب و شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف (ع) را بيان مىكند
و به همين دليل اين سوره به نام يوسف ناميده شده است و نيز به همين جهت از مجموع 27 بار ذكر نام يوسف در قرآن 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط دو مورد آن در سورههاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و أنعام آيه 84) مىباشد.
محتواى اين سوره بر خلاف سورههاى ديگر قرآن همگى به هم پيوسته و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.
گرچه داستان پردازان بىهدف، و يا آنها كه هدفهاى پست و آلودهاى دارند سعى كردهاند از اين سرگذشت آموزنده يك داستان عشقى محرك براى هوسبازان بسازند و چهره واقعى يوسف و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى به روى پرده سينما بياورند ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان عاليترين درسهاى عفت و خويشتن دارى و تقوا و ايمان و تسلط بر نفس را، منعكس ساخته آنچنان كه هر انسانى- هر چند، بارها آن را خوانده باشد- باز به هنگام خواندنش بىاختيار تحت تأثير جذبههاى نيرومندش قرار مىگيرد.
و به همين جهت قرآن نام زيباى «احسن القصص» (بهترين داستانها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «اولو الالباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرتها بيان كرده است.
امیرحسین
06-22-2011, 11:36 AM
2- دقت در آيات اين سوره اين واقعيت را براى انسان روشنتر مىسازد كه قرآن در تمام ابعادش معجزه است،
چرا كه قهرمانهايى كه در داستانها معرفى مىكند- قهرمانهاى واقعى و نه پندارى- هر كدام در نوع خود بىنظيرند.
ابراهيم قهرمان بت شكن با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.
موسى آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج در برابر يك طاغوت عصيانگر.
يوسف آن قهرمان پاكى و پارسايى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوسباز و حيلهگر.
و از اين گذشته قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آنچنان تجلى كرده كه انسان را به حيرت مىاندازد، زيرا اين داستان چنانكه مىدانيم در پارهاى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مىگردد، و قرآن بىآنكه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد تمام اين صحنهها را با ريزه كاريهايش طورى بيان مىكند كه كمترين احساس منفى و نامطلوب در شنونده ايجاد نمىگردد، در متن تمام قضايا وارد مىشود اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحثها را احاطه كرده است.
3- داستان يوسف قبل از اسلام و بعد از آن-
بدون شك قبل از اسلام نيز داستان يوسف در ميان مردم مشهور و معروف بوده است، چرا كه در تورات در چهارده فصل از سفر پيدايش (از فصل 37 تا 50) اين داستان مفصلا ذكر شده است.
البته مطالعه دقيق اين چهارده فصل نشان مىدهد كه آنچه در تورات آمده تفاوتهاى بسيارى با قرآن مجيد دارد و مقايسه اين تفاوتها نشان مىدهد كه تا چه حد آنچه در قرآن آمده پيراسته و خالص و خالى از هر گونه خرافه مىباشد. و اين كه قرآن به پيامبر مىگويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» اشاره به عدم آگاهى پيامبر از واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.
به هر حال بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشتههاى مورخين شرق و غرب گاهى با شاخ و برگهاى اضافى آمده است در شعر فارسى نخستين قصه يوسف و زليخا را به فردوسى نسبت مىدهند و پس از او يوسف و زليخاى شهاب الدين عمعق و مسعودى قمى است و بعد از او، يوسف و زليخاى عبد الرحمن جامى شاعر معروف قرن نهم است.
امیرحسین
06-22-2011, 11:37 AM
4- چرا بر خلاف سرگذشتهاى ساير انبياء داستان يوسف يك جا بيان شده است؟
يكى از ويژگيهاى داستان يوسف اين است كه همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخشهاى جداگانه در سورههاى مختلف قرآن پخش گرديده، اين ويژگى به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مىبرد، و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يك جا ذكر شود.
يكى ديگر از ويژگيهاى اين سوره آن است كه داستانهاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده معمولا بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است.
اما در داستان يوسف، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود يوسف و عبور او از كورانهاى سخت زندگانى است كه سر انجام به حكومتى نيرومند تبديل مىشود كه در نوع خود نمونه بوده است.
5- فضيلت سوره يوسف-
در روايات اسلامى براى تلاوت اين سوره فضائل مختلفى آمده است از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز برمىانگيزد در حالى كه زيبائيش همچون زيبايى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمىرسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».
بارها گفتهايم رواياتى كه در بيان فضيلت سورههاى قرآن آمده به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سر آغاز عمل.
امیرحسین
06-22-2011, 11:37 AM
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
(آيه 1)- احسن القصص در برابر تو است! اين سوره نيز با حروف مقطعه «الف- لام- راء» (الر) آغاز شده است كه نشانهاى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پرمحتوا از سادهترين اجزاء يعنى حروف الفبا مىباشد.
و شايد به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه بلافاصله اشاره به عظمت قرآن كرده، مىگويد «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ). كتابى روشنى بخش و آشكار كننده حق از باطل و نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات.
(آيه 2)- سپس هدف نزول اين آيات را چنين بيان مىكند: «ما آن را قرآن عربى فرستاديم تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
هدف تنها قرائت و تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهايى درك است، درك نيرومند و پرمايه كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.
تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده پاسخى است به آنها كه پيامبر را متهم مىكردند كه او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته و محتواى قرآن يك فكر و ارادتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.
ضمنا اين تعبيرات پى در پى اين وظيفه را براى همه مسلمانان به وجود مىآورد كه همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.
امیرحسین
06-22-2011, 11:38 AM
(آيه 3)- سپس مىفرمايد: «ما نيكوترين قصهها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى تو بازگو مىكنيم هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ).
بعضى از مفسران معتقدند كه «احسن القصص» اشاره به مجموعه قرآن است. يعنى، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيحترين و بليغترين الفاظ را با عاليترين و عميقترين معانى آميخته كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا و از نظر باطن بسيار پرمحتواست «احسن القصص» ناميده.
ولى پيوند آيات آينده كه سرگذشت يوسف را بيان مىكند با آيه مورد بحث آنچنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مىشود كه خداوند داستان يوسف را «احسن القصص» ناميده است.
اما بارها گفتهايم كه مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن بطور عموم احسن القصص است و هم داستان يوسف بطور خصوص.
نقش داستان در زندگى انسانها-
با توجه به اين كه قسمت بسيار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مىآيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسان ساز اين همه تاريخ و داستان دارد؟
اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مىسازد:
1- تاريخ آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مىكند در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مىيابد.
2- از اين گذشته تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.
دليل اين موضوع شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد حسى است و بيش از آنچه به مسائل فكرى مىانديشد در مسائل حسى غوطهور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از ميدان حس دور مىشوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مىگيرند سنگينتر و دير هضمتر مىشوند.
و از اين رو مىبينيم هميشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مىشود و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مىكند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثالها دارند.
3- داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است. به همين دليل كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد و از عرب بيابانى بىسواد نيمه وحشى گرفته تا فيلسوف بزرگ و متفكر همه بايد از آن استفاده كنند حتما بايد روى تاريخ و داستانها و مثالها تكيه نمايد.
مجموعه اين جهات نشان مىدهد كه قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.
امیرحسین
06-22-2011, 11:54 AM
(آيه 4)- بارقه اميد و آغاز مشكلات: قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پرمعنى او آغاز مىكند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پرتلاطم يوسف محسوب مىشود.
او يك روز صبح هنگامى كه بسيار كم سن و سال بود با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازهاى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود.
«هنگامى كه يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب يازده ستاره ديدم (كه از آسمان فرود آمدند) و خورشيد و ماه نيز (آنها را همراهى مىكردند) همگى را ديدم كه در برابر من سجده مىكنند» (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ).
ابن عباس مفسر معروف اسلامى مىگويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شعب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
البته روشن است كه منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مىباشد و گر نه سجده به شكل سجده معمولى انسانها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
(آيه 5)- اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد. خورشيد و ماه و ستارگان آسمان؟ آن هم يازده ستاره؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پرمعنى است؟ حتما خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خالهاش) مىباشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مىرود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مىسايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مىشود كه آسمانيان در برابرش خضوع مىكنند، چه خواب پرشكوه و جالبى؟! لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم! اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن» (قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ).
«چرا كه آنها براى تو نقشههاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً).
من مىدانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ).
او منتظر بهانهاى است كه وسوسههاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
امیرحسین
06-22-2011, 11:54 AM
(آيه 6)- ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مىداد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى اوست، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را برمىگزيند» (وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ).
«و از تعبير خواب به تو تعليم مىدهد» (وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مىكند» (وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ).
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق آن (نعمت) را تمام كرد» (كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ).
آرى! «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مىكند» (إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).
از درسهايى كه اين بخش از آيات به ما مىدهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعهاش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار يكى از نشانههاى وسعت روح و قدرت اراده است.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «اسرار تو همچون خون توست كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».
رؤيا و خواب ديدن-
خواب و رؤيا بر چند قسم است:
1- خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مىدهد.
2- خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است اگرچه ممكن است انگيزههاى روانى داشته باشد.
3- خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مىدهد.
جالب اين كه در روايتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين مىخوانيم: «خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مىپروراند و آن را در خواب مىبيند».
روشن است كه خوابهاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خوابهاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتما بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
امیرحسین
06-22-2011, 11:55 AM
(آيه 7)- از اينجا درگيرى برادران يوسف، با يوسف شروع مىشود:
نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مىگويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانههايى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ).
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشههاى حساب شدهاى كه از حسادت سر چشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما به همين كار، بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مىدهد وقتى خدا كارى را اراده كند مىتواند آن را، حتى به دست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند تا خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد!
(آيه 8)- يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مىداد، زيرا كوچكترين فرزندان او محسوب مىشدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ديگر اين كه، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، بخصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند «و گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مىكنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
«بطور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است»! (إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مىدهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مىگرفتند.
(آيه 9)- نقشه نهايى كشيده شد: حس حسادت، سر انجام برادران را به طرح نقشهاى وادار ساخت گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشتهايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد»! (وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ).
اين جمله دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مىكردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند. ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع يك نقشه شيطانى براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمىباشد.
امیرحسین
06-22-2011, 11:55 AM
(آيه 10)- ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا باوجدانتر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود يكى از آنها «گفت: اگر مىخواهيد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در نهانگاه چاه بيفكنيد (به گونهاى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذاران و قافلهها او را برگيرند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).
نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها-
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مىآموزيم اين است كه چگونه حسد مىتواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مىكشد و هم خود انسان را.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهندهاى ديده مىشود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهايى كه ميان بندگانم قائل شدهام ممانعت مىكند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».
و در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «افراد با ايمان غبطه مىخورند ولى حسد نمىورزند، ولى مناق حسد مىورزد و غبطه نمىخورد».
اين درس را نيز مىتوان از اين بخش از داستان فرا گرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهند.
زيرا، گاه مىشود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقدهاى در دل فرزند ديگر ايجاد مىكند كه او را به همه كار وا مىدارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مىبيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمىشناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مىخورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مىشود.
در احاديث اسلامى مىخوانيم: روزى امام باقر عليه السّلام فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مىكنم و او را بر زانوى خود مىنشانم و قلم گوسفند را به او مىدهم و شكر در دهانش مىگذارم، در حالى كه مىدانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مىكنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف، به يوسف كردن نكند.
امیرحسین
06-22-2011, 11:56 AM
(آيه 11)- صحنه سازى شوم! برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافههاى حق به جانب و زبانى نرم و آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر (چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمىكنى و به ما نمىسپارى؟) چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمىدانى در حالى كه ما مسلما خيرخواه او هستيم» (قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ).
(آيه 12)- بيا دست از اين كار كه ما را متهم مىسازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست (تا به خارج شهر آيد، گردش كند) از ميوههاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ).
اين نقشه از يك طرف پدر را در بنبست قرار مىداد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مىكنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مىكرد.
(آيه 13)- يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند «گفت: (اول اين كه) من از بردن او غمگين مىشوم» (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).
و ديگر اين كه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مىترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما (سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد) و از او غافل بمانيد» (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
(آيه 14)- البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروختهتر مىساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود و «گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» و هرگز چنين چيزى ممكن نيست (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ).
يعنى، مگر ما مردهايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد.
به هر حال به هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
قابل توجه اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مىكنند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشههاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقهاى يا جهانى پياده نكنند.
امیرحسین
06-22-2011, 11:56 AM
(آيه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مىگويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطرههاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مىكرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مىكرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمىبيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينههايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مىبرد، اما پناهش نمىدادند! در روايتى مىخوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مىريخت و يا به هنگامى كه او را مىخواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمىكنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مىبرم، و به من پناه نمىدهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم».
به هر حال قرآن مىگويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ).
سپس اضافه مىكند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مىرسد) كه آنها را از همه اين نقشههاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمىشناسد» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).
اين وحى الهى، وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
امیرحسین
06-22-2011, 11:57 AM
(آيه 16)- برادران يوسف نقشهاى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مىخواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند.
طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مىكرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مىگويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ). گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مىدهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمىتوان تنها فريب چشم گريان را خورد!
(آيه 17)- پدر كه بىصبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مىكشيد سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را (كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم) و در اين هنگام گرگ بىرحم از راه رسيد و او را دريد»! (قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ).
«ولى مىدانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه، حمل خواهى كرد.
امیرحسین
06-22-2011, 11:57 AM
(آيه 18)- و براى اين كه نشانه زندهاى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن او (يوسف) را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند (وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ).
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت:
شما دروغ مىگوييد «بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشههاى شيطانى را كشيده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً).
در بعضى از روايات مىخوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بىهوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مىسوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت:
«من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا» شكيبايى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ).
قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى، سخن و حركتى برخلاف رضاى خدا نگويد و نكند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مىگوييد) يارى مىطلبم» (وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ). از او مىخواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
امیرحسین
06-22-2011, 11:58 AM
نكتهها:
1- در برابر يك ترك اولى!
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السّلام نقل مىكند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد عليه السّلام خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه مىگويد: گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مىكند، مستحق نيست!
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مىترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد! سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيدهايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مىكردند، قسمتى را به مستحقان مىداد و قسمتى را خود و فرزندانش مىخورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزهدار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مىگفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود! سپس امام اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا برافروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مىكنم و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم»! قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مىخوانيم كه ابو حمزه مىگويد از امام سجاد عليه السّلام پرسيدم: يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟
امام عليه السّلام فرمود: «در همان شب».
از اين حديث به خوبى استفاده مىشود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك «ترك اولى» كه گناه و معصيتى هم محسوب نمىشد (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مىشود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مىكند، كه همواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند.
2- دعاى گيراى يوسف!
از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود:
هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مىكنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداختهاند.
گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مىآورد، گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت:
كدام دعا؟ گفت: بگو اللّهمّ انّى اسئلك بانّ لك الحمد لا اله الّا انت المنّان، بديع السّموات و الارض، ذو الجلال و الاكرام، ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى ممّا انا فيه فرجا و مخرجا:
«پروردگارا! من از تو تقاضا مىكنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مىبخشى آفريننده آسمانها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مىكنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».
به هر حال با فرا رسيدن يك كاروان، يوسف از چاه نجات يافت.
امیرحسین
06-22-2011, 11:58 AM
(آيه 19)- به سوى سرزمين مصر: يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشندهاى همراه بود، ساعات تلخى را گذراند اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مىداند، به هر حال «كاروانى سر رسيد» (وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيداست نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند» (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَأَدْلى دَلْوَهُ).
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مىآيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه بسرعت پايين مىآيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بىدرنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد «فرياد زد: مژده باد، اين كودكى است» به جاى آب (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).
و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشتهاند تا براى او در مصر بفروشيم.
و در پايان آيه مىخوانيم: «و خداوند به آنچه آنها انجام مىدادند آگاه بود» (وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 11:58 AM
(آيه 20)- «و سر انجام يوسف را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ).
و اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مىيابند از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فورا مىفروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمىتوانند بهاى مناسبى براى خود فراهم سازند.
و در پايان آيه مىفرمايد: «آنها نسبت به (فروختن) يوسف، بىاعتنا بودند» (وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ).
(آيه 21)- در كاخ عزيز مصر! داستان پرماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سر انجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد.
قرآن مىگويد: «و آن كسى كه او را از سرزمين مصر خريد [عزيز مصر] به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار (و به چشم بردگان به او نگاه نكن) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم» (وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).
از اين جمله چنين استفاده مىشود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مىبرد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مىكند: «و اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ).
بعد از آن اضافه مىنمايد كه: «و ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
منظور از «تأويل احاديث» علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مىتوانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.
در پايان آيه مىفرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است ولى بسيارى از مردم نمىدانند» (وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 11:59 AM
(آيه 22)- يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازهاى رو برو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤيايى و ثروتهاى بىكران طاغوتيان مصر را مشاهده مىكرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مىشد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مىشدند بر روح و فكر او سنگينى مىنمود و او در اين دوران دائما مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مىگويد: «و هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم» (وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).
منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا مىفرمايد ما آن را پس از رسيدن يوسف به حدّ بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى و نبوت است و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوى پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پرارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد.
چرا كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مىشوند مواهبى از علوم و دانشها مىبخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست.
امیرحسین
06-22-2011, 11:59 AM
(آيه 23)- عشق سوزان همسر عزيز مصر! يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز بسرعت در تسخير خود درآورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق، روز به روز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمىانديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطهور بودن در يك زندگى پرتجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى- آنچنان كه معمول اشراف و متنعمان است- از سوى سوم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهرهاى نداشت در امواج وسوسههاى شيطانى فرو برد. آنچنان كه سر انجام تصميم گرفت از او تقاضاى كامجويى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصود خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مىگويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پىدرپى از او تمناى كامجويى كرد» (وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ).
سر انجام به نظرش رسيد يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو درآورد.
قرآن مىگويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام»! (وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ).
شايد با اين عمل مىخواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: پناه مىبرم به خدا» (قالَ مَعاذَ اللَّهِ).
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، من چگونه مىتوانم تسليم چنين خواستهاى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مىكنم و در كنار سفره او هستم «او صاحب نعمت من است و مقام مرا گرامى داشته است» (إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ).
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 11:59 AM
(آيه 24)- در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مىرسد، كه قرآن با تعبير پرمعنايى از آن سخن مىگويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمىديد، چنين قصدى مىنمود»! (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ).
همسر عزيز تصميم بر كامجويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنههاى جنسى قرار گرفته بود. هرگاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» در اين وسط حائل نمىشد! چنين تصميمى را مىگرفت.
اين تفسير در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مىپرسد: آيا شما نمىگوييد پيامبران معصومند؟ فرمود: آرى، گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست؟ (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ.
امام فرمود: «همسر عزيز تصميم به كامجويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمىديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مىگرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمىكند و به سراغ گناه هم نمىرود».
مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن! اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مىگويد: «ما اين چنين (برهان خويش را به يوسف نشان داديم) تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ).
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ).
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را به يارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بىدليل نبود، او بندهاى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزكارى و عمل پاك، خود را ساخته بود.
ذكر اين دليل نشان مىدهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف مىشتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و «عباد اللّه المخلصين» وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
متانت و عفت بيان-
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانههاى اعجاز آن محسوب مىشود، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشتهايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مىگويد.
ولى قرآن در ترسيم صحنههاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
امیرحسین
06-22-2011, 11:59 AM
(آيه 25)- طشت رسوايى همسر عزيز از بام افتاد! مقاومت سرسختانه يوسف، همسر عزيز را تقريبا مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوهگر و هوسهاى سركش نفس، پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد، همسر عزيز نيز بىتفاوت نماند، چنانكه آيه مىگويد: «و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مىكرد) و پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد» (وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ).
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، بطورى كه قرآن مىگويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند» (وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ).
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از سوى ديگر شعله انتقامجويى از درون جان او زبانه مىكشيد با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد: كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود»؟ (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ).
(آيه 26)- يوسف در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و «گفت: او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي).
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مىتواند باور كند كه جوان نوخاسته بردهاى بدون همسر، بىگناه باشد، و زن شوهردار ظاهرا با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مىگيرد، تا همسر عزيز را! ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمىدهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعلههاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مىگويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه (براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد) اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مىگويد و يوسف دروغگو است» (وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:00 PM
(آيه 27)- «و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مىگويد و يوسف راستگوست» (وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ).
شهادت دهنده، يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود و كلمه «مِنْ أَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتا مرد حكيم و دانشمند و باهوشى بوده است و مىگويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
(آيه 28)- عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود رو به همسرش كرد و) گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمَّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ).
(آيه 29)- در اين هنگام عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ).
حمايت خدا در لحظات بحرانى-
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مىدهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانىترين حالات به يارى انسان مىشتابد و به مقتضاى «يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» از طرقى كه هيچ باور نمىكرد روزنه اميد براى او پيدا مىشود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مىگردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مىكند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديدههاى بىفروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن، همراه نسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مىكند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مىدهد! به هر حال خداوند الطاف خفيهاى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مىوزد، صحنهها چنان دگرگون مىشود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
امیرحسین
06-22-2011, 12:00 PM
(آيه 30)- توطئه ديگر همسر عزيز مصر: هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود كه «عزيز» هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمىماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سر انجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن مىگويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مىكردند و نشر مىدادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مىكند» (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
«و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» (قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم»! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
آنها كه اين سخن را مىگفتند دستهاى از زنان اشرافى مصر بودند كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مىكشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مىديدند!
امیرحسین
06-22-2011, 12:02 PM
(آيه 31)- «هنگامى كه همسر عزيز، از مكر زنان حيلهگر مصر، آگاه شد (نخست ناراحت گشت، سپس چارهاى انديشيد و آن اين بود كه) به سراغشان فرستاد و از آنها دعوت كرد و براى آنها پشتى (گرانبها و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت و به دست هر كدام چاقويى براى بريدن ميوه داد» اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوهها! (فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً).
و اين كار خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمىبرد، و از رسوايى گذشتهاش درسى نگرفته بود.
«در اين موقع (به يوسف) گفت: وارد مجلس آنان شو»! تا زنان سرزنش گر، با ديدن جمال او، وى را در اين عشقش ملامت نكنند (وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ).
زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى همچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست، نمىشناختند «هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ و زيبا شمردند» (فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ).
و آنچنان از خود بىخود شدند كه به جاى ترنج «دستهايشان را بريدند» (وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مىدرخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده، «همگى فرياد برآوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلا بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است» (وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:02 PM
(آيه 32)- در اين هنگام زنان مصر، قافيه را بكلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خود مىچكيد و در حالى پريشان همچون مجسمهاى بىروح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از اين فرصت استفاده كرد و «گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مىكرديد» (قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ).
همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مىكرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود يكباره تمام پردهها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرد و گفت: «آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد» (وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ).
سپس بىآنكه از اين آلودگى به گناه اظهار ندامت كند، و يا لااقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بىپروايى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحا اعلام داشت، «و اگر او (يوسف) آنچه را كه من فرمان مىدهم انجام ندهد (و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد) بطور قطع به زندان خواهد افتاد» (وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ).
نه تنها به زندانش مىافكنم بلكه در درون زندان نيز «مسلما خوار و ذليل خواهد شد» (وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ).
(آيه 33)- بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كردهاند و آن اين كه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند: يكى گفت: اى جوان! اين همه خويشتن دارى و ناز براى چيست؟ چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمىكنى؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمىبينى؟
دومى گفت: گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمىفهمى، ولى آيا نمىدانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟ فكر نمىكنى كه اگر قلب او را به دست آورى، هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟
سومى گفت: گيرم كه نه تمايل به جمال و زيبائيش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نمىدانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است؟
طوفان مشكلات از هر سو يوسف را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود بىآنكه با زنان هوسباز و هوسران به گفتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت: «گفت: بار الها! پروردگارا! زندان (با آن همه سختيهايش) در نظر من محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند» (قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ).
سپس از آنجا كه مىدانست در همه حال، مخصوصا در مواقع بحرانى، جز به اتكاء لطف پروردگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست، پروردگارا! اگر كيد و مكر و نقشههاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آنها متمايل مىگردد و از جاهلان خواهم بود» (وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:03 PM
(آيه 34)- و از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بوده كه جهاد كنندگان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق به ياريش شتافت، آنچنان كه قرآن مىگويد: «پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد» (فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ).
«و مكر و نقشه آنها را از او گرداند» (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ).
«چرا كه او شنوا و داناست» (إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ).
هم نيايشهاى بندگان را مىشنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است، و هم راه حل مشكل آنها را مىداند.
(آيه 35)- زندان به جرم بىگناهى: جلسه عجيب زنان مصر با يوسف در قصر «عزيز» با آن شور و غوغا پايان يافت. بيم رسوايى و افتضاح جنسى خاندان «عزيز» در نظر توده مردم روز به روز بيشتر مىشد، تنها چارهاى كه براى اين كار از طرف عزيز مصر و مشاورانش ديده شد اين بود كه يوسف را بكلى از صحنه خارج كنند، و بهترين راه براى اين كار، فرستادنش به سياه چال زندان بود، كه هم او را به فراموشى مىسپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مىشد كه مجرم اصلى، يوسف بوده است! لذا قرآن مىگويد: «بعد از آن كه آنها آيات و نشانههاى (پاكى يوسف) را ديدند تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند» (ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ).
آرى! در يك محيط آلوده، آزادى از آن آلودگان است، نه فقط آزادى كه همه چيز متعلق به آنهاست، و افراد پاكدامن و با ارزشى همچون يوسف بايد منزوى شوند، اما تا كى، آيا براى هميشه؟ نه، مسلما نه!
(آيه 36)- از جمله كسانى كه با يوسف وارد زندان شدند، دو جوان بودند چنانكه آيه مىفرمايد: «و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند» (وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ).
و از آنجا كه وقتى انسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار پيدا كند احساسات ديگر او به كار مىافتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند خواب و رؤيا هم براى او مطلبى مىشود.
از همين رو يك روز اين دو جوان كه گفته مىشود يكى از آن دو مأمور «آبدار خانه شاه» و ديگرى سرپرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بر مسموم نمودن شاه، به زندان افتاده بودند، نزد يوسف آمدند و هر كدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود و برايش عجيب و جالب مىنمود بازگو كرد.
«يكى از آن دو گفت: من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مىفشارم»! (قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً).
«و ديگرى گفت: من در خواب ديدم كه مقدارى نان روى سرم حمل مىكنم، و پرندگان (آسمان مىآيند و) از آن مىخورند» (وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ).
سپس اضافه كردند: «ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مىبينيم» (نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:03 PM
(آيه 37)- به هر حال يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمايى زندانيان از دست نمىداد، مراجعه اين دو زندانى را براى تعبير خواب غنيمت شمرد و به بهانه آن، حقايق مهمّى را كه راهگشاى آنها و همه انسانها بود بيان داشت.
نخست براى جلب اعتماد آنها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين «گفت: من (به زودى و) قبل از آن كه جيره غذايى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت» (قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما).
سپس يوسف با ايمان و خدا پرست كه توحيد با همه ابعادش در اعماق وجود او ريشه دوانده بود، براى اين كه روشن سازد چيزى جز به فرمان پروردگار تحقق نمىپذيرد چنين ادامه داد: «اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است» (ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي).
و براى اين كه تصور نكنند كه خداوند، بىحساب چيزى به كسى مىبخشد اضافه كرد: «من آيين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم» و اين نور ايمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است (إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ).
منظور از اين قوم و جمعيت مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است.
(آيه 38)- من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم، چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است، و به علاوه من در خاندانى پرورش يافتهام كه خاندان وحى و نبوت است، «و من از آيين پدران و نياكانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم» (وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ).
بعد به عنوان تأكيد اضافه مىكند: «براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم» (ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ). چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم بت شكن است.
«اين از مواهب الهى بر ما و بر همه مردم است» (ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ).
«ولى (متأسفانه) اكثر مردم اين مواهب الهى را شكرگزارى نمىكنند» و از راه توحيد و ايمان منحرف مىشوند (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:03 PM
(آيه 39)- زندان يا كانون تربيت؟ هنگامى كه يوسف با ذكر بحث گذشته، دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو به سوى آنها نمود و چنين گفت: «اى هم زندانهاى من! آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز» (يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ).
گويى يوسف مىخواهد به آنها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مىبينيد چرا در بيدارى نمىبينيد؟ چرا به دامن پرستش «اللّه واحد قهار» دست نمىزنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بىگناه و به مجرد اتهام به زندان مىافكنند از جامعه خود برانيد.
(آيه 40)- سپس اضافه كرد: «اين معبودهايى كه غير از خدا مىپرستيد چيزى جز يك مشت اسمهاى بىمسمّا كه شما و پدرانتان آنها را خدا ناميدهايد، نيست» (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ).
اينها امورى است كه «خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده» بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شماست (ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ).
بدانيد «حكومت جز براى خدا نيست» (إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ) و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد.
و باز براى تأكيد بيشتر اضافه مىكند: «خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد» (أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ).
«اين است آيين و دين پا بر جا و مستقيم» كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد (ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ).
يعنى توحيد در تمام ابعادش، در عبادت، در حكومت، در فرهنگ و در همه چيز، آيين مستقيم و پا بر جاى الهى است.
«ولى (چه مىتوان كرد) بيشتر مردم آگاهى ندارند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
و به خاطر اين عدم آگاهى در بيراهههاى شرك سرگردان مىشوند و به حكومت غير «اللّه» تن در مىدهند و چه زجرها و زندانها و بدبختيها كه از اين رهگذر دامنشان را مىگيرد.
امیرحسین
06-22-2011, 12:03 PM
(آيه 41)- سپس رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت: «اى دوستان زندانى من! اما يكى از شما (آزاد مىشود، و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد» (يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً).
«اما نفر ديگر به دار آويخته مىشود و (آنقدر مىماند كه) پرندگان آسمان از سر او مىخورند»! (وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ).
سپس براى تأكيد گفتار خود اضافه كرد: «اين امرى را كه شما در باره آن از من سؤال كرديد و استفتاء نموديد حتمى و قطعى است» (قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ).
اشاره به اين كه اين يك تعبير خواب ساده نيست، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافتهام مايه مىگيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد.
(آيه 42)- اما در اين هنگام كه احساس مىكرد اين دو به زودى از او جدا خواهند شد، براى اين كه روزنهاى به آزادى پيدا كند، و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد «به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مىدانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه) از من سخن بگو» تا تحقيق كند و بىگناهى من ثابت گردد (وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ).
اما اين «غلام فراموشكار» آنچنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى برسند صاحب نعمت را به دست فراموشى مىسپارند بكلى مسأله يوسف را فراموش كرد قرآن مىگويد: «شيطان يادآورى از يوسف را نزد صاحبش از خاطر او برد» (فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ).
و به اين ترتيب، يوسف به دست فراموشى سپرده شد «و چند سال در زندان باقى ماند» (فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ).
در باره سالهاى زندان يوسف گفتگوست ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف 7 سال بوده، ولى بعضى گفتهاند قبل از ماجراى خواب زندانيان 5 سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت. سالهايى پررنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پربار و پربركت.
امیرحسین
06-22-2011, 12:04 PM
(آيه 43)- ماجراى خواب سلطان مصر! يوسف سالها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى، و ارشاد و راهنمايى زندانيان بود.
تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت.
پادشاه مصر كه مىگويند نامش «وليد بن ريّان» بود- و عزيز مصر وزير او محسوب مىشد- خواب ظاهرا پريشانى ديد، و صبحگاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين «گفت: من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كرد و آنها را مىخورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم» كه خشكيدهها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند (وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ).
سپس رو به آنها كرد و گفت: «اى جمعيت اشراف! در باره خواب من نظر دهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد» (يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ).
(آيه 44)- ولى حواشى سلطان بلافاصله «اظهار داشتند كه: اينها خوابهاى پريشان است و ما به تعبير اين گونه خوابهاى پريشان آشنا نيستيم»! (قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ).
(آيه 45)- در اينجا ساقى شاه كه سالها قبل از زندان آزاد شده بود به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد.
همچنان كه آيه مىگويد: «و يكى از آن دو كه نجات يافته بود- و بعد از مدتى به خاطرش آمد- گفت: من شما را از تعبير اين خواب خبر مىدهم، مرا (به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زندان است) بفرستيد» تا خبر صحيح دست اول را براى شما بياورم (وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ).
اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همگى چشمها را به ساقى دوختند سر انجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين مأموريت برود.
امیرحسین
06-22-2011, 12:04 PM
(آيه 46)- ساقى به زندان و به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بىوفايى فراوان كرده بود اما شايد مىدانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.
رو به يوسف كرد و چنين گفت: «يوسف! اى مرد بسيار راستگو! در باره اين خواب اظهار نظر كن كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را مىخورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده» كه دومى بر اولى پيچيده و آن را نابوده كرده است (يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ).
«شايد من به سوى اين مردم باز گردم، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند» (لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ).
(آيه 47)- به هر حال يوسف بىآنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد فورا خواب را به عالىترين صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى از هرگونه پرده پوشى، و توأم با راهنمايى و برنامهريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند، «او چنين گفت: هفت سال پىدرپى بايد با جديت زراعت كنيد (چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است) ولى آنچه را درو مىكنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيرهبندى كه براى خوردن نياز داريد» (قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ).
(آيه 48)- «پس از آن، هفت سال سخت (و خشكى و قحطى) مىآيد، كه آنچه را براى آن سالها ذخيره كردهايد، مىخورند» (ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ).
ولى مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد «مقدار كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيد كرد» براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نماييد (إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ).
(آيه 49)- اگر با برنامه و نقشه حساب شده اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد ديگر خطرى شما را تهديد نمىكند، «سپس سالى فرا مىرسد كه باران فراوان نصيب مردم مىشود» (ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ).
«و در آن سال (نه تنها كار زراعت خوب مىشود بلكه) مردم عصاره (ميوهها و دانههاى روغنى را) مىگيرند» و سال پربركتى است (وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ).
تعبيرى كه يوسف براى اين خواب كرد چقدر حساب شده بود! در حقيقت يوسف يك معبر ساده خواب نبود، بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامهريزى مىكرد و يك طرح چند مادهاى حد اقل پانزده ساله به آنها ارائه داد و اين تعبير و طراحى براى آينده موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان!
امیرحسین
06-22-2011, 12:05 PM
(آيه 50)- تبرئه يوسف از هرگونه اتهام! تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد اجمالا به او فهماند كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه شخص فوق العادهاى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آنچنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد!» (وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ).
«ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد (به جاى اين كه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مىوزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و) گفت: (من از زندان بيرون نمىآيم) به سوى صاحبت بازگرد و از او بپرس آن زنانى كه (در قصر عزيز مصر وزير تو) دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود»؟ (فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).
او نمىخواست ننگ عفو شاه را بپذيرد و پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند. او مىخواست نخست بىگناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و سر بلند آزاد گردد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد «اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آن زنان آگاه است» (إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ).
(آيه 51)- فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علوّ همت همراه بود او را بيشتر تحت تأثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و «گفت: بگوييد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود»؟! (قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ).
در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و «گفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم» (قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ).
همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود احساس كرد موقع آن فرا رسيده است كه سالها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، بخصوص اين كه او بزرگوارى بىنظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد چرا كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر بطور سر بسته سخن گفته است.
يك مرتبه، گويى انفجارى در درونش رخ داد. قرآن مىگويد: «همسر عزيز مصر فرياد زد: الآن حق آشكار شد، من پيشنهاد كامجويى به او كردم او راستگو است» و من اگر سخنى در باره او گفتهام دروغ بوده است دروغ! (قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:05 PM
(آيه 52)- همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت: «من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه (يوسف) بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم» (ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ).
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشتهام فهميدهام «خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمىكند» (وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ).
آغاز جزء سيزدهم قرآن مجيد
ادامه سوره يوسف
(آيه 53)- باز ادامه داد: «من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمىكنم چرا كه (مىدانم) اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مىدهد» (وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ).
«مگر آنچه پروردگارم رحم كند» و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي).
و در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم «چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است» (إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ).
شكست همسر عزيز مصر كه نامش «زليخا» يا «راعيل» بود در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد.
و خوشبخت كسانى كه از شكستها، پيروزى مىسازند و از ناكاميها كاميابى، و از اشتباهات خود راههاى صحيح زندگى را مىيابند و در ميان تيره بختيها نيكبختى خود را پيدا مىكنند.
(آيه 54)- يوسف خزانهدار كشور مصر مىشود! در شرح زندگى پرماجراى يوسف، اين پيامبر بزرگ الهى به اينجا رسيديم كه سر انجام پاكدامنى او بر همه ثابت شد و حتى دشمنانش به پاكيش شهادت دادند، و ثابت شد كه تنها گناه او كه به خاطر آن، وى را به زندان افكندند چيزى جز پاكدامنى و تقوا و پرهيزكارى نبوده است.
در ضمن معلوم شد اين زندانى بىگناه كانونى است از علم و آگاهى و هوشيارى، و استعداد مديريت در يك سطح بسيار عالى.
در دنبال اين ماجرا، قرآن مىگويد: «و ملك دستور داد او را نزد من آوريد، تا او را مشاور و نماينده مخصوص خود سازم» و از علم و دانش و مديريت او براى حل مشكلاتم كمك گيرم (وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي).
نماينده ويژه «ملك» وارد زندان شد و به ديدار يوسف شتافت و اظهار داشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است برخيز تا نزد او برويم.
يوسف به نزد ملك آمد و با او به گفتگو نشست «هنگامى كه ملك با وى گفتگو كرد (و سخنان پرمغز و پرمايه يوسف را كه از علم و هوش و درايت فوق العادهاى حكايت مىكرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و) گفت:
تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود» (فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:05 PM
(آيه 55)- تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى، يوسف پيشنهاد كرد، خزانهدار كشور مصر باشد و «گفت: مرا در رأس خزانهدارى اين سرزمين قرار ده چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم» (قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ).
يوسف مىدانست يك ريشه مهم نابسامانيهاى آن جامعه مملو از ظلم و ستم در مسائل اقتصاديش نهفته است، اكنون كه آنها به حكم اجبار به سراغ او آمدهاند، چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر، مخصوصا مسائل كشاورزى را در دست گيرد و به يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيضها تا آنجا كه قدرت دارد بكاهد، حق مظلومان را از ظالمان بگيرد، و به وضع بىسر و سامان آن كشور پهناور سامان بخشد.
ضمنا تعبير «إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ» دليل بر اهميت «مديريت» در كنار «امانت» است و نشان مىدهد كه پاكى و امانت به تنهايى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست بلكه علاوه بر آن آگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است.
(آيه 56)- به هر حال حال، خداوند در اينجا مىگويد: «و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هرگونه مىخواست در آن تصرف مىكرد» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ).
آرى «ما رحمت خويش و نعمتهاى مادى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مىبخشيم» (نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ).
«و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد» (وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ).
و اگر هم به طول انجامد سر انجام آنچه را شايسته آن بودهاند به آنها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى به دست فراموشى سپرده نمىشود.
(آيه 57)- ولى مهم اين است كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد «و پاداشى كه در آخرت به آنها خواهد رسيد بهتر و شايستهتر است براى كسانى كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند» (وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:06 PM
(آيه 58)- پيشنهاد تازه يوسف به برادران: سر انجام همان گونه كه پيش بينى مىشد، هفت سال پىدرپى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پربركت و فراوانى آب نيل كاملا رضايت بخش بود، و يوسف دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.
اين هفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت، و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد، و آنچنان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب تر نكردند، و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توأم با آينده نگرى بود غلّه به آنها مىفروخت و نيازشان را به صورت عادلانهاى تأمين مىكرد.
اين خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد، و مردم «فلسطين» و سرزمين «كنعان» را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند فرا گرفت، و «خاندان يعقوب» كه در اين سرزمين زندگى مىكردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند، و به همين دليل يعقوب تصميم گرفت، فرزندان خود را به استثناى «بنيامين» كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند.
آنها با كاروانى كه به مصر مىرفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمايى وارد مصر شدند.
طبق تواريخ، افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مىكردند تا مأمورين به اطلاع يوسف برسانند، هنگامى كه مأمورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان درخواست كنندگان غلات نام برادران خود را ديد، و آنها را شناخت و دستور داد، بدون آن كه كسى بفهمد آنان برادر وى هستند احضار شوند و آن چنانكه قرآن مىگويد: «و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند او آنها را شناخت، ولى آنها وى را نشناختند» (وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ).
آنها حق داشتند يوسف را نشناسند، زيرا از يك سو سى تا چهل سال از روزى كه او را در چاه انداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند گذشته بود، و از سويى ديگر، آنها هرگز چنين احتمالى را نمىدادند كه برادرشان عزيز مصر شده باشد. اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آنها بسيار بعيد بود.
به هر حال آنها غلّه مورد نياز خود را خريدارى كردند.
امیرحسین
06-22-2011, 12:06 PM
(آيه 59)- يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد، و در گفتگو را با آنها باز كرد، برادران گفتند: ما، ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم، و او نيز فرزند زاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خداست، اگر پدر ما را مىشناختى احترام بيشترى مىكردى، ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى است، ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته! يوسف فورا پرسيد: اين همه اندوه چرا؟
گفتند: او پسرى داشت، كه بسيار مورد علاقهاش بود و از نظر سن از ما كوچكتر بود، روزى همراه ما براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد! و از آن روز تاكنون، پدر براى او گريان و غمگين است.
بعضى از مفسران چنين نقل كردهاند كه عادت يوسف اين بود كه به هر كس يك بار شتر غلّه بيشتر نمىفروخت، و چون برادران يوسف، ده نفر بودند، ده بار غلّه به آنها داد، آنها گفتند: ما پدر پيرى داريم كه به خاطر شدت اندوه نمىتواند مسافرت كند و برادر كوچكى كه براى خدمت و انس، نزد او مانده است، سهميهاى هم براى آن دو به ما مرحمت كن.
يوسف دستور داد و بار ديگر بر آن افزودند، سپس رو كرد به آنها و گفت: در سفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.
در اينجا قرآن مىگويد: «و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آنها را آماده ساخت به آنها گفت: آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد» (وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ).
سپس اضافه كرد: «آيا نمىبينيد، حق پيمانه را ادا مىكنم، و من بهترين ميزبانها هستم»؟ (أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ).
(آيه 60)- و به دنبال اين تشويق و اظهار محبت، آنها را با اين سخن تهديد كرد كه «اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غلّهاى نزد من خواهيد داشت، و نه اصلا به من نزديك شويد» (فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ).
يوسف مىخواست به هر ترتيبى شده «بنيامين» را نزد خود آورد، گاهى از طريق اظهار محبت و گاهى از طريق تهديد وارد مىشد، ضمنا از اين تعبيرات روشن مىشود كه خريد و فروش غلات در مصر از طريق وزن نبود بلكه به وسيله پيمانه بود و نيز روشن مىشود كه يوسف به تمام معنى ميهمان نواز بود.
امیرحسین
06-22-2011, 12:06 PM
(آيه 61)- برادران در پاسخ او «گفتند: ما با پدرش گفتگو مىكنيم (و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم) و ما اين كار را خواهيم كرد» (قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ).
آنها يقين داشتند، مىتوانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند و بايد چنين باشد، جايى كه آنها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح از دست پدر در آورند چگونه نمىتوانند بنيامين را از او جدا سازند؟
(آيه 62)- در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنها را به سوى خود بيشتر جلب كند و اطمينان كافى به آنها بدهد، «به كارگزارانش گفت: وجوهى را كه آنها (برادران) در برابر غلّه پرداختهاند (دور از چشم آنها) دربارهايشان بگذاريد، تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند (و بارها را گشودند) آن را بشناسند تا شايد بار ديگر به مصر بازگردند» (وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ).
چرا يوسف خود را به برادران معرفى نكرد؟
نخستين سؤالى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مىآيد اين است كه چگونه يوسف خود را به برادران معرفى نكرد، تا زودتر او را بشناسد و به سوى پدر بازگردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق يوسف درآورند؟
بسيارى از مفسران به پاسخ اين سؤال پرداختهاند و جوابهايى ذكر كردهاند كه به نظر مىرسد بهترين آنها اين است كه يوسف چنين اجازهاى را از طرف پروردگار نداشت، زيرا ماجراى فراق يوسف گذشته از جهات ديگر صحنه آزمايش و ميدان امتحانى بود براى يعقوب و مىبايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخر برسد، و قبل از آن يوسف مجاز نبود خبر دهد.
به علاوه اگر يوسف بلافاصله خود را به برادران معرفى مىكرد، ممكن بود عكس العملهاى نامطلوبى داشته باشد از جمله اين كه آنها چنان گرفتار وحشت شوند كه ديگر به سوى او بازنگردند، به خاطر اين كه احتمال مىدادند يوسف انتقام گذشته را از آنها بگيرد.
(آيه 63)- سر انجام موافقت پدر جلب شد! برادران يوسف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان بازگشتند، ولى در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين) موافقت نكند، عزيز مصر آنها را نخواهد پذيرفت و سهميهاى به آنها نخواهد داد.
لذا قرآن مىگويد: «هنگامى كه آنها به سوى پدر بازگشتند گفتند: پدر! دستور داده شده است كه در آينده (سهميهاى به ما ندهند و) كيل و پيمانهاى براى ما نكنند» (فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ).
«اكنون كه چنين است برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانهاى دريافت داريم» (فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ).
«و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد» (وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:07 PM
(آيه 64)- پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمىكرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد، رو به آنها كرده «گفت: آيا من نسبت به اين (برادر) به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش (يوسف) در گذشته به شما اطمينان كردم» (قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ).
سپس اضافه كرد: «در هر حال خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است» (فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ).
(آيه 65)- سپس برادرها «هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها، به آنها بازگردانده شده»! و تمام آنچه را به عنوان بهاى غلّه، به عزيز مصر پرداخته بودند، در درون بارهاست! (وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ).
آنها كه اين موضوع را سندى قاطع بر گفتار خود مىيافتند، نزد پدر آمدند «گفتند: پدر جان! ما ديگر بيش از اين چه مىخواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما باز پس گردانده شده است» (قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا).
پدر جان! ديگر جاى درنگ نيست، برادرمان را با ما بفرست «ما براى خانواده خود مواد غذايى خواهيم آورد» (وَ نَمِيرُ أَهْلَنا).
«و در حفظ برادر خواهيم كوشيد» (وَ نَحْفَظُ أَخانا).
«و يك بار شتر هم (به خاطر او) خواهيم افزود» (وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ).
«و اين كار (براى عزيز مصر، اين مرد بزرگوار و سخاوتمندى كه ما ديديم) كار ساده و آسانى است» (ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ).
(آيه 66)- ولى يعقوب با تمام اين احوال، راضى به فرستادن فرزندش بنيامين با آنها نبود، و از طرفى اصرار آنها كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مىكرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود، سر انجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، لذا به آنها چنين «گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد مگر اين كه (بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر) قدرت از شما سلب شود» (قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ).
منظور از «مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» (وثيقه الهى) همان عهد و پيمان و سوگندى بوده كه با نام خداوند همراه است.
به هر حال برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند، «و هنگامى كه عهد و پيمان خود را در اختيار پدر گذاشتند (يعقوب) گفت: خداوند شاهد و ناظر و حافظ آن است كه ما مىگوييم» (فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:07 PM
(آيه 67)- سر انجام برادران يوسف پس از جلب موافقت پدر، برادر كوچك را با خود همراه كردند و براى دومين بار آماده حركت به سوى مصر شدند، در اينجا پدر، نصيحت و سفارشى به آنها كرد «و گفت: فرزندانم! شما از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى مختلف وارد شويد» (وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ). تا مورد حسد و سعايت حسودان قرار نگيريد.
و اضافه كرد «من با اين دستور نمىتوانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما برطرف سازم» (وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ).
و در پايان گفت: «حكم و فرمان از آن خداست» (إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ).
«بر او توكل كردهام» (عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ).
و «همه متوكلان بايد بر او توكل كنند» و از او استمداد بجويند و كار خود را به او واگذارند (وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ).
(آيه 68)- برادران حركت كردند و پس از پيمودن راه طولانى ميان كنعان و مصر، وارد سرزمين مصر شدند «و هنگامى كه طبق آنچه پدر به آنها امر كرده بود (از راههاى مختلف) وارد مصر شدند اين كار هيچ حادثه الهى را نمىتوانست از آنها دور سازد» (وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ).
بلكه تنها فايدهاش اين بود «كه حاجتى در دل يعقوب بود كه از اين طريق انجام مىشد» (إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها).
اشاره به اين كه تنها اثرش تسكين خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چرا كه او از همه فرزندان خود دور بود، و شب و روز در فكر آنها و يوسف بود، و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مىترسيد، و همين اندازه كه اطمينان داشت آنها دستوراتش را به كار مىبندند دلخوش بود.
سپس قرآن يعقوب را با اين جمله مدح و توصيف مىكند كه: «او از طريق تعليمى كه ما به او داديم، علم و آگاهى داشت، در حالى كه اكثر مردم نمىدانند» (وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:07 PM
(آيه 69)- طرحى براى نگهدارى برادر: سر انجام برادران بر يوسف وارد شدند، و به او اعلام داشتند كه دستور تو را به كار بستيم و با اين كه پدر در آغاز موافق فرستادن برادر كوچك، با ما نبود با اصرار او را راضى ساختيم، تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفاداريم.
يوسف، آنها را با احترام و اكرام تمام پذيرفت، و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نفر در كنار سفره يا طبق غذا قرار گيرند، آنها چنين كردند، در اين هنگام «بنيامين» كه تنها مانده بود گريه را سر داد و گفت: اگر برادرم يوسف زنده بود، مرا با خود بر سر يك سفره مىنشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم.
يوسف رو به آنها كرد و گفت: مثل اين كه برادر كوچكتان تنها مانده است؟
من براى رفع تنهائيش او را با خودم بر سر يك سفره مىنشانم! سپس دستور داد براى هر دو نفر يك اتاق خواب مهيا كردند، باز «بنيامين» تنها ماند، يوسف گفت: او را نزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف برادرش را نزد خود جاى داد، اما ديد او بسيار ناراحت و نگران است و دائما به ياد برادر از دسته رفتهاش يوسف مىباشد، در اينجا پيمانه صبر يوسف لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت، چنانكه قرآن مىگويد: «هنگامى كه وارد بر يوسف شدند او برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من همان برادرت يوسفم، غم مخور و اندوه به خويش راه مده و از كارهايى كه اينها مىكنند نگران مباش»! (وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).
منظور از كارهاى برادران كه «بنيامين» را ناراحت مىكرده است، بىمهرىهايى است كه نسبت به او و يوسف داشتند، و نقشههايى كه براى طرد آنها از خانواده كشيدند.
(آيه 70)- در اين هنگام طبق بعضى از روايات، يوسف به برادرش بنيامين گفت: آيا دوست دارى نزد من بمانى؟ او گفت آرى ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد. يوسف گفت: غصه مخور من نقشهاى مىكشم كه آنها ناچار شوند تو را نزد من بگذارند، «سپس هنگامى كه بارهاى غلات را براى برادران آماده ساخت پيمانه گران قيمت مخصوص را، درون بار برادرش بنيامين گذاشت چون براى هر كدام بارى از غلّه مىداد (فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ).
البته اين كار در خفا انجام گرفت، و شايد تنها يك نفر از مأموران، بيشتر از آن آگاه نشد، در اين هنگام مأموران كيل مواد غذايى مشاهده كردند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گران قيمت نيست، در حالى كه قبلا در دست آنها بود: لذا همين كه قافله آماده حركت شد، «ندا دهندهاى فرياد زد: اى اهل قافله! شما سارق هستيد»! (ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ).
برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند، سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز چنين احتمالى به ذهنشان راه نمىيافت كه بعد از اين همه احترام و اكرام، متهم به سرقت شوند!
امیرحسین
06-22-2011, 12:16 PM
(آيه 71)- لذا «رو به آنها كردند و گفتند: مگر چه چيز گم كردهايد»؟ (قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ).
(آيه 72)- «گفتند: ما پيمانه سلطان را گم كردهايم» و نسبت به شما ظنين هستيم (قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ).
و از آنجا كه پيمانه، گران قيمت و مورد علاقه ملك بوده است، «هر كس آن را بيابد و بياورد، يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد» (وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ).
سپس گوينده اين سخن براى تأكيد بيشتر گفت: «و من شخصا اين جايزه را تضمين مىكنم» (وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ).
(آيه 73)- برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند، و نمىدانستند جريان چيست؟ رو به آنها كرده «گفتند: به خدا سوگند شما مىدانيد ما نيامدهايم در اينجا فساد كنيم و ما هيچ گاه سارق نبودهايم» (قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ).
(آيه 74)- در اين هنگام مأموران رو به آنها كرده «گفتند: اگر شما دروغ بگوييد جزايش چيست؟» (قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ).
(آيه 75)- و آنها در پاسخ «گفتند: جزايش اين است كه هر كس پيمانه ملك، در بار او پيدا شود خودش را، توقيف كنيد و به جاى آن برداريد» (قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ).
«آرى ما اين چنين ستمكاران را كيفر مىدهيم» (كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:16 PM
(آيه 76)- در اين هنگام يوسف دستور داد كه بارهاى آنها را بگشايند و يك يك بازرسى كنند، منتها براى اين كه طرح و نقشه اصلى يوسف معلوم نشود، «نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش (بنيامين) بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد» (فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ).
همين كه پيمانه در بار بنيامين پيدا شد، دهان برادران از تعجب باز ماند، گويى كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد. از يك سو برادر آنها ظاهرا مرتكب چنين سرقتى شده و مايه سرشكستگى آنهاست، و از سوى ديگر موقعيت آنها را نزد عزيز مصر به خطر مىاندازد، و از همه اينها گذشته پاسخ پدر را چه بگويند؟
چگونه او باور مىكند كه برادران تقصيرى در اين زمينه نداشتهاند؟
سپس قرآن چنين اضافه مىكند كه: «ما اين گونه براى يوسف، طرح ريختيم» (كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ). تا برادر خود را به گونهاى كه برادران ديگر نتوانند مقاومت كنند نزد خود نگاه دارد.
مسأله مهم اينجاست كه اگر يوسف مىخواست طبق قوانين مصر با برادرش بنيامين رفتار كند مىبايست او را مضروب سازد و به زندان بيفكند. لذا قبلا از برادران اعتراف گرفت كه اگر شما دست به سرقت زده باشيد، كيفرش نزد شما چيست؟ آنها هم طبق سنتى كه داشتند پاسخ دادند كه در محيط ما شخص سارق را در برابر سرقتى كه كرده بر مىدارند، و يوسف طبق همين برنامه با آنها رفتار كرد، چرا كه يكى از طرق كيفر مجرم آن است كه او را طبق قانون و سنت خودش كيفر دهند.
به همين جهت قرآن مىگويد: «يوسف نمىتوانست برادرش را طبق آيين ملك مصر بر دارد» و نزد خود نگهدارد (ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ).
سپس به عنوان يك استثناء مىفرمايد: «مگر اين كه خداوند بخواهد: (إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ).
اشاره به اين كه: اين كارى كه يوسف انجام داد و با برادران همانند سنت خودشان رفتار كرد طبق فرمان الهى بود، و نقشهاى بود براى حفظ برادر، و تكميل آزمايش پدرش يعقوب، و آزمايش برادران ديگر!
و در پايان اضافه مىكند: «ما درجات هر كس را بخواهيم بالا مىبريم» (نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ). درجات كسانى كه شايسته باشند و همچون يوسف از بوته امتحانات، سالم به در آيند.
«و در هر حال برتر از هر صاحب علمى عالمى است» يعنى خدا، (وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ).
و هم او بود كه طرح اين نقشه را به يوسف الهام كرده بود.
امیرحسین
06-22-2011, 12:16 PM
(آيه 77)- برادران سر انجام باور كردند كه برادرشان «بنيامين» دست به سرقت زشت و شومى زده است، و سابقه آنها را نزد عزيز مصر بكلى خراب كرده است و لذا براى اين كه خود را تبرئه كنند «گفتند: اگر او [بنيامين] دزدى كند (چيز عجيبى نيست، چرا كه) برادرش (يوسف) نيز قبلا مرتكب دزدى شده است» كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آنها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جدا است! (قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ).
يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و «آن را در دل مكتوم داشت، و براى آنها آشكار نساخت» (فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ).
چرا كه او مىدانست آنها با اين سخن، مرتكب تهمت بزرگى شدهاند، ولى با پاسخ آنها نپرداخت، همين اندازه سر بسته به آنها «گفت: «شما (از ديدگاه من،) از نظر منزلت بدترين مردميد» (قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً).
سپس افزود: «و خداوند از آنچه توصيف مىكنيد، آگاهتر است» (وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ). ط
(آيه 78)- هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بنيامين طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفتهاند مىبايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بستهاند كه حدّ اكثر كوشش خود را در حفظ و بازگرداندن بنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنها ناشناخته بود كردند و «گفتند: اى عزيز مصر! و اى زمامدار بزرگوار، او پدرى دارد پير و سالخورده (كه قدرت بر تحمل فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پيمان مؤكد گرفته كه به هر قيمتى هست، او را بازگردانيم، بيا بزرگوارى كن) و يكى از ما را به جاى او بگير» (قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ).
«چرا كه ما تو را از نيكوكاران مىبينيم» (إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ). و اين اولين بار نيست كه نسبت به ما محبت فرمودى بيا و محبت خود را با اين كار تكميل فرما.
امیرحسین
06-22-2011, 12:17 PM
(آيه 79)- يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و «گفت: پناه بر خدا (چگونه ممكن است) ما كسى را جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم» هرگز شنيدهايد آدم با انصافى، بىگناهى را به جرم ديگرى مجازات كند؟ (قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ).
«اگر چنين كنيم مسلما ظالم خواهيم بود» (إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ).
قابل توجه اين كه يوسف در اين گفتار خود هيچ گونه نسبت سرقت به برادر نمىدهد بلكه از او تعبير مىكند به كسى كه متاع خود را نزد او يافتهايم، و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف نگويد.
(آيه 80)- برادران سر افكنده به سوى پدر بازگشتند: برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بنيامين كردند، ولى تمام راهها را به روى خود بسته ديدند.
لذا مأيوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند، قرآن مىگويد: «هنگامى كه آنها (از عزيز مصر يا از نجات برادر) مأيوس شدند به گوشهاى آمدند و خود را از دگران جدا ساختند و به نجوا و سخنان در گوشى پرداختند» (فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا).
به هر حال، «برادر بزرگتر (در آن جلسه خصوصى به آنها) گفت: مگر نمىدانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است» كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است بازگردانيد (قالَ كَبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ).
و شما همان كسانى هستيد كه: «پيش از اين نيز در باره يوسف، كوتاهى كرديد» و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد (وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ).
«حال كه چنين است، من از جاى خود- يا از سرزمين مصر- حركت نمىكنم (و به اصطلاح در اينجا متحصن مىشوم) مگر اين كه پدرم به من اجازه دهد، و يا خداوند فرمانى در باره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است» (فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ).
منظور از اين فرمان، يا فرمان مرگ است و يا راه چارهاى است كه خداوند پيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد.
(آيه 81)- سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه «شما به سوى پدر بازگرديد و بگوييد: پدر! فرزندت دست به دزدى زد»! (ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ).
«و اين شهادتى را كه ما مىدهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم» (وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا).
همين اندازه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند، كه نشان مىداد او مرتكب سرقت شده است، و اما باطن امر با خداست.
«و ما از غيب خبر نداشتيم» (وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:17 PM
(آيه 82)- سپس براى اينكه هرگونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده، نه كم و نه زياد، گفتند: «براى تحقيق بيشتر از شهرى كه ما در آن بوديم سؤال كن» (وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها).
«و همچنين از قافلهاى كه با آن قافله به سوى تو آمديم» و طبعا افرادى از سرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد، مىتوانى حقيقت حال را بپرس (وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها).
و به هر حال «مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمىگوييم» (وَ إِنَّا لَصادِقُونَ).
از مجموع اين سخن استفاده مىشود كه مسأله سرقت بنيامين در مصر پيچيده بوده كه كاروانى از كنعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصد داشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه مأموران ملك به موقع رسيدهاند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كردهاند.
(آيه 83)- برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر را در آنجا گذاردند، و با حال پريشان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدر شتافتند، پدر كه آثار غم و اندوه را در بازگشت از اين سفر- به عكس سفر سابق- بر چهرههاى آنها مشاهده كرد فهميد آنها حامل خبر ناگوارى هستند، بخصوص اين كه اثرى از «بن يامين» و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود، و هنگامى كه برادران جريان حادثه را بىكم و كاست، شرح دادند يعقوب برآشفت، رو به سوى آنها كرده «گفت:
هوسهاى نفسانى شما، مسأله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است»! (قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً).
سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت: من زمام صبر را از دست نمىدهم و «شكيبايى نيكو خالى از كفران مىكنم» (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ).
«اميدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بن يامين و فرزند بزرگم) را به من بازگرداند» (عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً).
«چرا كه او دانا و حكيم است» (إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ).
از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مىگذرد با خبر به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمىكند.
(آيه 84)- در اين حال غم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بن يامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، وى را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازهاى به پدر مىبخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بن يامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است، «در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت: وا اسفا بر يوسف»! (وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ).
اين حزن و اندوه مضاعف، سيلاب اشك را، بىاختيار از چشم يعقوب جارى مىساخت تا آن حد كه «چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد» (وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ).
و اما با اين حال سعى مىكرد، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند و سخنى برخلاف رضاى حق نگويد «او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلّط بود» (فَهُوَ كَظِيمٌ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:17 PM
(آيه 85)- برادران كه از مجموع اين جريانها، سخت ناراحت شده بودند، از يك سو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود، و از سوى ديگر به خاطر بن يامين خود را در آستانه امتحان جديدى مىديدند، و از سوى سوم نگرانى مضاعف پدر بر آنها، سخت و سنگين بود، با ناراحتى و بىحوصلگى، به پدر «گفتند: به خدا سوگند تو آنقدر ياد يوسف مىكنى تا در آستانه مرگ قرار گيرى يا هلاك گردى» (قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ).
(آيه 86)- اما پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها «گفت: (من شكايتم را به شما نياوردم كه چنين مىگوييد) من غم و اندوهم را نزد خدا مىبرم و به او شكايت مىآورم»الَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ).
«و از خدايم (لطفها و كرامتها و) چيزهايى سراغ دارم كه شما نمىدانيد»َ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ).
(آيه 87)- بكوشيد و مأيوس نشويد كه يأس نشانه كفر است» قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مىكرد، دگر بار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تأمين مواد غذايى مىدهد، ولى اين بار در سرلوحه خواستههايش جستجو از يوسف و برادرش بن يامين را قرار مىدهد و مىگويد:
«فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد» (يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ).
و از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده، و از اين توصيه و تأكيد پدر تعجب مىكردند، يعقوب به آنها گوشزد مىكند: «از رحمت الهى هيچ گاه مأيوس نشويد» كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختيهاست (وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ).
«چرا كه جز كافران بىايمان (كه از قدرت خدا بىخبرند) از رحمتش مأيوس نمىشوند» (إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:18 PM
(آيه 88)- به هر حال فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند و اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مىشوند.
در اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته يك نوع احساس شرمندگى روح آنها را آزار مىدهد، چرا كه سابقه آنها در مصر و نزد عزيز، سخت آسيب ديده، و شايد بعضى آنها را به عنوان «گروه سارقان كنعان» بشناسند، تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتيهاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنهاست، همان جمله اخير پدر است كه مىفرمود: از رحمت خدا مأيوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است.
«پس هنگامى كه آنها وارد بر يوسف شدند، (با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و) گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فراگرفته است» (فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ).
«و تنها متاع كم و بىارزشى همراه آوردهايم» (وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ).
اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كردهايم «و انتظار داريم كه پيمانه ما را بطور كامل وفا كنى» (فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ).
و در اين كار «بر ما منت گذار و تصدق كن» (وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا).
و پاداش خود را از ما مگير، بلكه از خدايت بگير «چرا كه خداوند كريمان و متصدقان را پاداش خير مىدهد» (إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ).
جالب اين كه برادران يوسف، با اين كه پدر تأكيد داشت در باره يوسف و برادرش به جستجو برخيزيد به اين گفتار چندان توجه نكردند، و نخست از عزيز مصر تقاضاى مواد غذايى نمودند، شايد چندان اميدى به پيدا شدن يوسف نداشتند، و يا فكر كردند تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع نمايند تا تأثير بيشترى در عزيز مصر داشته باشد.
در روايات مىخوانيم كه برادران حامل نامهاى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه، يعقوب، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبتهاى عزيز مصر، نسبت به خاندانش، و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش، ناراحتيهاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بن يامين و گرفتاريهاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر شرح داده بود.
و در پايان نامه از او خواسته بود كه بن يامين را آزاد كند. چرا كه هرگز سرقت و مانند آن در خاندان ما نبوده و نخواهد بود.
هنگامى كه برادرها نامه پدر را به دست عزيز مىدهند، نامه را گرفته و مىبوسد و بر چشمان خويش مىگذارد، و گريه مىكند، آنچنان كه قطرات اشك بر پيراهنش مىريزد.
امیرحسین
06-22-2011, 12:18 PM
(آيه 89)- در اين هنگام كه دوران آزمايش به سر رسيده بود و يوسف نيز سخت، بىتاب و ناراحت به نظر مىرسيد، براى معرفى خويش از اينجا سخن را آغاز نمود، رو به سوى برادران كرد «گفت: هيچ مىدانيد شما در آن هنگام كه جاهل و نادان بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد» (قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ).
عزيز مصر، گفتارش را با تبسمى پايان داد، اين تبسم سبب شد دندانهاى زيباى يوسف در برابر برادران كاملا آشكار شود، خوب كه دقت كردند ديدند عجب شباهتى با دندانهاى برادرشان يوسف دارد.
(آيه 90)- مجموع اين جهات، دست به دست هم داد، از يك سو مىبينند عزيز مصر، از يوسف و بلاهايى كه برادران بر سر او آوردند و هيچ كس جز آنها و يوسف از آن خبر نداشت سخن مىگويد.
از سوى ديگر نامه يعقوب، آنچنان او را هيجان زده مىكند كه گويى نزديكترين رابطه را با او دارد.
و از سوى سوم، هر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقت مىكنند شباهت او را با برادرشان يوسف بيشتر مىبينند، اما در عين حال نمىتوانند باور كنند كه يوسف بر مسند عزيز مصر تكيه زده است، او كجا و اينجا كجا؟! لذا با لحنى آميخته با ترديد «گفتند: آيا تو خود يوسف هستى»؟ (قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ).
لحظهها با سرعت مىگذشت، ولى يوسف نگذارد اين زمان، زياد طولانى شود به ناگاه پرده از چهره حقيقت برداشت، «گفت: آرى منم يوسف! و اين برادرم بن يامين است»! (قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي).
ولى براى اين كه شكر نعمت خدا را كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته به جا آورده باشد و ضمنا درس بزرگى به برداران بدهد اضافه كرد: «خداوند بر ما منت گذارده هر كس تقوا پيشه كند و شكيبايى داشته باشد (خداوند پاداش او را خواهد داد) چرا كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمىكند» (قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:18 PM
(آيه 91)- در اين لحظات حساس برادران كه خود را سخت شرمنده مىبينند نمىتوانند درست به صورت يوسف نگاه كنند، آنها در انتظار اين هستند كه ببينند آيا گناه بزرگشان قابل اغماض و بخشش است يا نه، لذا رو به سوى برادر كرده «گفتند: به خدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته است» و از نظر علم و حلم و عقل و حكومت، فضيلت بخشيده (قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا).
«هر چند ما خطاكار و گنهكار بوديم» (وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ).
(آيه 92)- اما يوسف كه حاضر نبود اين حال شرمندگى برادران مخصوصا به هنگام پيروزيش ادامه يابد، بلافاصله با اين جمله به آنها امنيت و آرامش خاطر داد و «گفت: امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود» (قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ).
فكرتان آسوده، و وجدانتان راحت باشد، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد، سپس براى اين كه به آنها خاطر نشان كند كه نه تنها حق او بخشوده شده است، بلكه حق الهى نيز در اين زمينه با اين ندامت و پشيمانى قابل بخشش است، افزود: «خداوند شما را مىبخشد، چرا كه او ارحم الراحمين است» (يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ).
و اين دليل بر نهايت بزرگوارى يوسف است كه نه تنها از حق خود گذشت، بلكه از نظر حق اللّه نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند غفور و بخشنده است.
(آيه 93)- در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مىكرد و آن اين كه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده و ادامه اين حالت، رنجى است جانكاه براى همه خانواده، به علاوه دليل و شاهد مستمرى است بر جنايت آنها، يوسف براى حل اين مشكل بزرگ نيز چنين گفت: «اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود» (اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً).
«و سپس با تمام خانواده به سوى من بياييد» (وَ أْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ).
در پارهاى از روايات آمده كه يوسف گفت: آن كسى كه پيراهن شفا بخش من را نزد پدر مىبرد بايد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او برده بود لذا اين كار به «يهودا» سپرده شد، زيرا او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده.
ضمنا آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مىآموزد كه به هنگام پيروزى بر دشمن، انتقامجو و كينهتوز نباشيد.
همانطور كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله بعد از فتح مكّه به مخالفان گفت: من در باره شما همان مىگويم كه برادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت: لا تثريب عليكم اليوم: «امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست»!
امیرحسین
06-22-2011, 12:21 PM
(آيه 94)- سر انجام لطف خدا كار خود را كرد! فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمىگنجيدند، پيراهن يوسف را با خود برداشته، همراه قافله از مصر حركت كردند «هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد، پدرشان (يعقوب) گفت: من بوى يوسف را احساس مىكنم، اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد» اما گمان نمىكنم شما اين سخنان را باور كنيد (وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ).
(آيه 95)- اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوهها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت «گفتند:
به خدا سوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى»! (قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ).
مصر كجا، شام و كنعان كجا؟ آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطهورى، و پندارهايت را واقعيت مىپندارى، اين چه حرف عجيبى است! اما اين گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد! و از اينجا روشن مىشود كه منظور از ضلالت، گمراهى در عقيده نبوده، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است.
(آيه 96)- بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت، يك روز صدا بلند شد بياييد كه كاروان كنعان از مصر آمده است، فرزندان يعقوب برخلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه «بشير»- همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف- نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كه چشمان بىفروغش توانايى ديدن پيراهن را نداشت، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنايى از آن به مشام جانش مىرسد.
هيجان عجيبى سر تا پاى پيرمرد را فراگرفته است، ناگهان احساس كرد، چشمش روشن شد، همه جا را مىبيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفتهاند چنانكه قرآن مىگويد: «هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد»! (فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً).
برادران و اطرافيان، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها «گفت: آيا نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمىدانيد»؟! (قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:21 PM
(آيه 97)- اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظهاى به گذشته تاريك خود انديشيدند، و چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همان گونه كه فرزندان يعقوب دست به دامن پدر زدند و «گفتند پدر جان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد» (قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا).
«چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم» (إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ).
(آيه 98)- پيرمرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بىآنكه آنها را ملامت و سرزنش كند «به آنها وعده داد و «گفت: من به زودى براى شما از پروردگار مغفرت مىطلبم» (قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي).
در روايات وارد شده كه هدفش اين بوده است كه انجام اين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرش توبه است، به تأخير اندازد.
و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند «چرا كه او غفور و رحيم است» (إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).
از اين دو آيه استفاده مىشود كه توسّل و تقاضاى استغفار از ديگرى نه تنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، و گر نه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذيرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.
پايان شب سيه ...
درس بزرگى كه آيات فوق به ما مىدهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت و دردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد و پيروزى و گشايش و فرج هر اندازه به تأخير افتد، هيچ كدام از اينها نمىتوانند مانع از اميد به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مىسازد و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مىكند، و عزيز گمشدهاى را پس از ساليان دراز باز مىگرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مىنهد، و دردهاى جانكاه را شفا مىبخشد.
آرى! در اين تاريخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست.
امیرحسین
06-22-2011, 12:22 PM
(آيه 99)- سر انجام كار يوسف و يعقوب و برادران: با فرا رسيدن كاروان حامل بزرگترين بشارت از مصر به كنعان طبق توصيه يوسف بايد اين خانواده به سوى مصر حركت كند، مقدمات سفر از هر نظر فراهم گشت، يعقوب را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لبهاى او به ذكر و شكر خدا مشغول بود.
اين سفر- برخلاف سفرهاى گذشته- خالى از هرگونه دغدغه بود، و حتى اگر خود سفر رنجى مىداشت، اين رنج در برابر آنچه در مقصد در انتظارشان بود قابل توجه نبود كه:
وصال كعبه چنان مىدواندم بشتاب كه خارهاى مغيلان حرير مىآيد! هر چه بود گذشت، و آباديهاى مصر از دور نمايان گشت.
اما همان گونه كه روش قرآن است، اين مقدمات را كه با كمى انديشه و تفكر روشن مىشود، حذف كرده و در اين مرحله چنين مىگويد: «هنگامى كه وارد بر يوسف شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش فشرد» (فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ).
سر انجام شيرينترين لحظه زندگى يعقوب، تحقق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سالها فراق، دست داده بود لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچ كس نمىداند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند.
سپس يوسف «به همگى گفت: در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه، در امنيت كامل خواهيد بود» (وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ).
چرا كه مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود.
از اين جمله استفاده مىشود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود، و شايد از جمله «دخلوا على يوسف» استفاده شود كه دستور داده بود در آنجا خيمهها برپا كنند و از پدر و مادر و برادران پذيرايى مقدماتى به عمل آورند.
امیرحسین
06-22-2011, 12:22 PM
(آيه 100)- هنگامى كه وارد بارگاه يوسف شدند، «او پدر و مادرش را بر تخت نشاند» (وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ).
عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تأثير قرار داد كه «همگى در برابر او به سجده افتادند» (وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً).
البته سجده به معنى پرستش و عبادت، مخصوص خداست لذا در بعضى از احاديث مىخوانيم كه: «سجود آنها به عنوان اطاعت و عبادت پروردگار و تحيت و احترام به يوسف بوده است».
در اين هنگام يوسف، رو به سوى پدر كرد «و عرض كرد: پدر جان! اين همان تأويل خوابى است كه از قبل (در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم) ديدم» (وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ).
مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه، و يازده ستاره در برابر من سجده كردند.
ببين همان گونه كه تو پيش بينى مىكردى «خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت» (قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا).
«و (پروردگار) به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت» (وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ).
جالب اين كه در باره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مىگويد اما به خاطر برادران، سخنى از چاه كنعان نگفت! سپس اضافه كرد: خداوند چقدر به من لطف كرد كه «شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آن كه شيطان در ميان من و برادرانم فساد انگيزى نمود» (وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي).
سر انجام مىگويد: همه اين مواهب از ناحيه خداست، «چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مىكند» (إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ).
كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان را سهل و آسان مىسازد.
او مىداند چه كسانى نيازمندند، و نيز چه كسانى شايستهاند، «چرا كه او عليم و حكيم است» (إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:22 PM
(آيه 101)- سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى و ولى نعمت هميشگى نموده، به عنوان شكر و تقاضا مىگويد: «پروردگارا! بخشى از يك حكومت وسيع به من مرحمت فرمودى» (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ).
«و از علم تعبير خواب به من آموختى» (وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
و همين علم ظاهرا ساده چه دگرگونى در زندگانى من و جمع كثيرى از بندگانت ايجاد كرد، و چه پربركت است علم! «تويى كه آسمانها و زمين را ابداع و ايجاد فرمودى» (فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ).
و به همين دليل، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است.
پروردگارا! «تو ولى و ناصر و مدبر و حافظ من در دنيا و آخرتى» (أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ).
«مرا مسلمان و تسليم در برابر فرمانت از اين جهان ببر» (تَوَفَّنِي مُسْلِماً).
«و مرا به صالحان ملحق كن» (وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ).
يعنى من دوام ملك و بقاء حكومت و زندگى ماديم را از تو تقاضا نمىكنم كه اينها همه فانيند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو مىخواهم كه عاقبت و پايان كارم به خير باشد، و با ايمان و تسليم و براى تو جان دهم، و در صف صالحان و شايستگان قرار گيرم.
(آيه 102)- با پايان گرفتن داستان يوسف با آن همه درسهاى عبرت و آموزنده، و آن نتائج گرانبها و پربارش آن هم خالى از هرگونه گزافهگويى و خرافات تاريخى، قرآن روى سخن را به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كرده و مىگويد: «اينها از خبرهاى غيبى است كه به تو وحى مىفرستيم» (ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ).
«تو هيچ گاه نزد آنها نبودى در آن هنگام كه تصميم گرفتند و نقشه مىكشيدند» كه چگونه آن را اجرا كنند (وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ).
بنابراين تنها وحى الهى است كه اين گونه خبرها را در اختيار تو گذارده است.
(آيه 103)- با اين حال مردم با ديدن اين همه نشانههاى وحى و شنيدن اين اندرزهاى الهى مىبايست ايمان بياورند و از راه خطا بازگردند، ولى اى پيامبر «هر چند تو اصرار داشته باشى (بر اين كه آنها ايمان بياورند) اكثرشان ايمان نمىآورند»! (وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:22 PM
(آيه 104)- سپس اضافه مىكند: اينها در واقع هيچ گونه عذر و بهانهاى براى عدم پذيرش دعوت تو ندارند زيرا علاوه بر اين كه نشانههاى حق در آن روشن است، «تو هرگز از آنها اجر و پاداشى در برابر آن نخواستهاى» كه آن را بهانه مخالفت نمايند (وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ).
«اين دعوتى است عمومى و همگانى و تذكرى است براى جهانيان» و سفره گستردهاى است براى عام و خاص و تمام انسانها! (إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ).
(آيه 105)- آنها در واقع به اين خاطر گمراه شدند كه چشم باز و بينا و گوش شنوا ندارند به همين جهت «بسيارى از آيات خدا در آسمانها و زمين وجود دارد كه آنها از كنار آن مىگذرند و از آن روى مىگردانند» (وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ).
همين حوادثى را كه همه روز با چشم خود مىنگرند: اسرار اين نظام شگرف، اين طلوع و غروب خورشيد، اين غوغاى حيات و زندگى در گياهان، پرندگان، حشرات و انسانها، و اين زمزمه جويباران، اين همهمه نسيم و اين همه نقش عجب كه بر در و ديوار وجود است، به اندازهاى آشكار مىباشد كه هر كس در آنها و خالقش نينديشد، همچنان نقش بود بر ديوار!
(آيه 106)- در اين آيه اضافه مىكند: «و بيشتر آنها كه مدعى ايمان به خدا هستند، مشركند» و ايمانشان خالص نيست، بلكه آميخته با شرك است» (وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ).
ممكن است خودشان چنين تصور كنند كه مؤمنان خالصى هستند، ولى رگههاى شرك در افكار و كردارشان غالبا وجود دارد و لذا در روايتى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «شرك در اعمال انسان مخفىتر است از حركت مورچه».
يك موحد خالص كسى است كه غير از خدا، معبودى به هيچ صورت در دل و جان او نباشد، گفتارش براى خدا، اعمالش براى خدا، و هر كارش براى او انجام پذيرد، قانونى جز قانون خدا را به رسميت نشناسد.
(آيه 107)- در اين آيه به آنها كه ايمان نياوردهاند و از كنار آيات روشن الهى بىخبر مىگذرند و در اعمال خود مشركند، هشدار مىدهد كه: «آيا اينها خود را از اين موضوع ايمن مىدانند كه عذاب فراگير الهى (ناگهان و بدون مقدمه بر آنها نازل شود» و همه آنها را در بر گيرد (أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ).
و «يا اين كه قيامت ناگهان فرا رسد (و دادگاه بزرگ الهى تشكيل گردد و به حساب آنها برسند) در حالى كه آنها بىخبر و غافلند» (أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).
امیرحسین
06-22-2011, 12:22 PM
(آيه 108)- در اين آيه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله مأموريت پيدا مىكند كه آيين و روش و خط خود را مشخص كند، مىفرمايد: «بگو: راه و طريقه من اين است كه همگان را به سوى اللّه (خداوند واحد يكتا) دعوت كنم» (قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ).
سپس اضافه مىكند: من اين راه را بىاطلاع يا از روى تقليد نمىپيمايم، بلكه «از روى آگاهى و بصيرت، خود و پيروانم» همه مردم جهان را به سوى اين طريقه مىخوانيم (عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي).
اين جمله نشان مىدهد كه هر مسلمانى كه پيرو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است بايد با سخن و عملش ديگران را به راه «اللّه» دعوت كند.
سپس براى تأكيد، مىگويد: «خداوند (يعنى همان كسى كه من به سوى او دعوت مىكنم) پاك و منزه است از هرگونه عيب و نقص و شبيه و شريك» (وَ سُبْحانَ اللَّهِ).
باز هم براى تأكيد بيشتر مىگويد: و من از مشركان نيستم» و هيچ گونه شريك و شبيهى براى او قائل نخواهم بود (وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ).
در واقع اين از وظايف يك رهبر راستين است كه با صراحت برنامهها و اهداف خود را اعلام كند.
قرار گرفتن اين آيه به دنبال آيات «يوسف» اشارهاى است به اين كه راه و رسم من از راه و رسم يوسف پيامبر بزرگ الهى نيز جدا نيست، او هم همواره حتى در كنج زندان دعوت به «اللّه الواحد القهّار» مىكرد، و غير او را اسمهاى بىمسمايى مىشمرد كه از روى تقليد از جاهلانى به جاهلان ديگر رسيده است، آرى! روش من و روش همه پيامبران نيز همين است.
امیرحسین
06-22-2011, 12:23 PM
(آيه 109)- و از آنجا كه يك اشكال هميشگى اقوام گمراه و نادان به پيامبران اين بوده است كه چرا آنها انسانند! قرآن مجيد يك بار ديگر به اين ايراد پاسخ مىگويد: «ما هيچ پيامبرى را قبل از تو نفرستاديم مگر اين كه آنها مردانى بودند كه وحى به آنها مىفرستاديم، مردانى كه از شهرهاى آباد و مراكز جمعيت برخاستند» (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرى).
آنها نيز در همين شهرها و آباديها همچون ساير انسانها زندگى مىكردند، و در ميان مردم رفت و آمد داشتند و از دردها و نيازها و مشكلاتشان به خوبى آگاه بودند.
سپس اضافه مىكند: براى اين كه اينها بدانند سر انجام مخالفتهايشان با دعوت تو كه دعوت به سوى توحيد است چه خواهد بود، خوب است بروند و آثار پيشينيان را بنگرند «آيا آنها سير در زمين نكردند تا ببينند عاقبت اقوام گذشته چگونه بود؟» (أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).
كه اين «سير در ارض» و گردش در روى زمين، مشاهده آثار گذشتگان، ويرانى قصرها و آباديهايى كه در زير ضربات عذاب الهى درهم كوبيده شد بهترين درس را به آنها مىدهد، درسى زنده، و محسوس، و براى همگان قابل لمس! و در پايان آيه مىفرمايد: «و سراى آخرت براى پرهيزكاران مسلما بهتر است» (وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا).
«آيا تعقل نمىكنيد و فكر و انديشه خويش را به كار نمىاندازيد» (أَ فَلا تَعْقِلُونَ).
چرا كه اينجا سرايى است ناپايدار و آميخته با انواع مصائب و آلام و دردها، اما آنجا سرايى است جاودانى و خالى از هرگونه رنج و ناراحتى.
امیرحسین
06-22-2011, 12:23 PM
(آيه 110)- در اين آيه اشاره به يكى از حساسترين و بحرانىترين لحظات زندگى پيامبران كرده، مىگويد: پيامبران الهى در راه دعوت به سوى حق، همچنان پافشارى داشتند و اقوام گمراه و سركش همچنان به مخالفت خود ادامه مىدادند «تا آنجا كه پيامبران از آنها مأيوس شدند، و (مردم) گمان بردند كه به آنها دروغ گفته شده است، در اين هنگام يارى ما به سراغ آنها آمد، آنان را كه خواستيم نجات يافتند» (حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّيَ مَنْ نَشاءُ).
و در پايان آيه مىفرمايد: «عذاب و مجازات ما از قوم گنهكار و مجرم، بازگردانده نمىشود» (وَ لا يُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ).
اين يك سنت الهى است، كه مجرمان پس از اصرار بر كار خود و بستن تمام درهاى هدايت به روى خويشتن و خلاصه پس از اتمام حجت، مجازاتهاى الهى به سراغشان مىآيد و هيچ قدرتى قادر بر دفع آن نيست.
(آيه 111)- آخرين آيه اين سوره محتواى بسيار جامعى دارد، كه تمام بحثهايى كه در اين سوره گذشت بطور فشرده در آن جمع است و آن اين كه «در سرگذشت آنها (يوسف و برادرانش و انبياء و رسولان گذشته و اقوام مؤمن و بىايمان) درسهاى بزرگ عبرت براى همه انديشمندان است» (لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ).
آيينهاى است كه مىتوانند در آن، عوامل پيروزى و شكست، كاميابى و ناكامى، خوشبختى و بدبختى، سر بلندى و ذلت و خلاصه آنچه در زندگى انسان ارزش دارد و آنچه بىارزش است، در آن ببيند.
ولى تنها «اولى الالباب» و صاحبان مغز و انديشه هستند كه توانايى مشاهده اين نقوش عبرت را بر صفحه اين آيينه عجيب دارند.
و به دنبال آن اضافه مىكند: «آنچه گفته شد يك افسانه ساختگى و داستان خيالى و دروغين نبود» (ما كانَ حَدِيثاً يُفْتَرى).
اين آيات كه بر تو نازل شده و پرده از روى تاريخ صحيح گذشتگان برداشته، ساخته مغز و انديشه تو نيست، «بلكه (يك وحى بزرگ آسمانى است، كه) كتب اصيل انبياى پيشين را نيز تصديق و گواهى مىكند» (وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ).
به علاوه هر آنچه انسان به آن نياز دارد، «و شرح هر چيزى» كه پايه سعادت انسان است در اين آيات آمده است (وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ).
و به همين دليل «مايه هدايت (جستجوگران) و مايه رحمت براى همه كسانى است كه ايمان مىآورند» (وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ).
«پايان سوره يوسف»
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.