PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عاشورا..عاشورا..عاشورا



طاهره وحیدیان
12-10-2012, 06:30 AM
http://www.qurangloss.ir/uploaded/231_01355110190.jpg







سيّدگفت : من‏درسال‏هزارودويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه‏الحرام از رشت به تبريز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى منزل كردم ، چون قافله‏اى براى حجّ نيافتم متحيّر مانده بودم ، تا اينكه حاجى جبّار جلو دار سدهى اصفهانى بار برداشت به قصد طبروزن من نيز از او حيوانى كرايه كردم و با او همراه شدم ، چون به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر با ما همراه شدند ، و آنها عبارت بودند از : حاجى ملاّ باقر تبريزى حجّه فروش ، حاجى سيّد حسن تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى‏كرد ، پس به اتّفاق روانه شديم تا رسيديم به ارزنةالرّوم و از آنجا به طربوزن ، در يكى از منازل بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت : اين منزلى كه فردا در پيش داريم بسيار مخوف و وحشتناك است ، امشب كمى زودتر بار كُنيد تا همراه قافله‏هاى ديگر باشيد ، پس ما تقريباً دو ساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق حركت كرديم ، به اندازه نيم تا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف سنگينى شروع به باريدن كرد و به همين علّت هر كدام از رفقا سر خود را پوشانيدند و مركب خود را تند راندند ، من نيز هرچه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد ، تا اينكه آنها رفتند و من تنها ماندم و آنها را گُم كردم ، از اسب خود پياده شدم و در كنار جاده نشستم ، بسيار مضطرب و نگران بودم ، چون قريب ششصد تومان براى مخارجم همراه داشتم ، بعد از تأمّل و تفكّر زياد تصميم گرفتم كه در همين مكان بمانم تا صبح شود و سپس يا به منزل قبلى برگردم و يا از آنجا چند محافظ اجير كنم و به قافله ملحق شوم.

طاهره وحیدیان
12-10-2012, 06:32 AM
در اين فكر بودم كه ناگاه ديدم در مقابلم باغى است و در آن باغ باغبانى بيلى در دست دارد كه با آن به درختان مى‏زند تا برفهاى درختان بريزد ، سپس او پيش آمد و با كمى فاصله ايستاد و به من فرمود : تو كيستى؟ عرض كردم : رفقايم رفته‏اند و من مانده‏ام و راه را گم كرده‏ام ، به زبان فارسى به من فرمود : نافله ( نماز شب ) بخوان تا راه را پيدا كنى ، من مشغول خواندن نافله شدم ، پس از فارغ شدن از نافله و تهجّد بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى؟ گفتم : واللّه راه را نمى‏دانم ، فرمود : جامعه بخوان تا راه را پيدا كنى، ( سيّد احمد رشتى گويد من زيارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نيستم ) امّا با دستور ايشان از جاى برخاستم و تمام جامعه را از حفظ خواندم ، وقتى تمام شد بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى؟ من بى‏اختيار شروع كردم به گريه كردن و گفتم آرى هنوز نرفته‏ام ، راه را بلد نيستم ، فرمود : عاشورا را بخوان ، ( و من زيارت عاشورا را نيز حفظ نبودم و تا كنون نيز حفظ نيستم ) امّا بلند شدم و از حفظ مشغول خواندن زيارت عاشورا و علقمه شدم ، بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى ، هستى ، گفتم : نه نرفتم ، تا اينكه صبح شد ، فرمود : اكنون تو را به قافله مى‏رسانم ، و سپس رفت و اُلاغى آورد و سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود : پشت سر من بر اُلاغ من سوار شو ( و عنان اسبت را بگير تا همراه ما بيايد ) من سوار شدم و عنان اسبم را كشيدم امّا اسب حركت نمى‏كرد ، فرمود عنان را به من بده ، سپس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت ، اسب كاملاً رام شد و حركت كرد ، همانطور كه سوار بر اُلاغ بوديم دستش را به زانوى من گذاشت و فرمود : شما چرا نافله نمى‏خوانيد؟ ،نافله نافله نافله ، و سه مرتبه اين سخن را تكرار فرمود ،

طاهره وحیدیان
12-10-2012, 06:33 AM
و بار ديگر فرمود : شما چرا عاشورا نمى‏خوانيد؟ عاشورا عاشورا عاشورا و اين سخن را نيز سه مرتبه تكرار فرمود ، و بعد از آن فرمود : شما چرا جامعه نمى‏خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، ناگاه برگشت و فرمود : اين هم رفقايت ، ديدم آنها بر لب نهر آبى فرود آمده بودند و مشغول وضو ساختن براى نماز صبح بودند ، من از اُلاغ پائين آمدم و خواستم سوار بر اسب شوم نتوانستم ، پس آن جناب پياده شد و مرا بر اسب سوار نمود و سر اسب را به طرف رفقايم ( و پشت به خودش ) برگردانيد ، من در اين حال به فكر افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى صحبت مى‏كرد؟ در حالى كه در اين نواحى زبانى جُز تركى و مذهبى جز مسيحى غالباً وجود ندارد ، و چگونه با اين سرعت مرا به رفقايم رسانيد؟ پس چون برگشتم و پشت سرم را نگاه كردم احدى را نديدم و اثرى از او پيدا نبود.