PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بخوانید ای خواب رفتگان بی درد !!



طاهره وحیدیان
08-28-2012, 06:24 PM
روزنامه خراسان نوشت:

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر ومخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیتمالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزلنگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکاربه خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» رانداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چندروز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوعباعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانمکباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد بههمین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از اینخانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی کهاین ماجرا را تعریف


می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایتصاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانهرا درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم کهفرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

طاهره وحیدیان
08-28-2012, 06:24 PM
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور میکردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آنها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را درآغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت رانداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستادهبودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آنها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش رانخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربیگرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند ومن از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چندروز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار منموجب آزار صاحبخانه ام شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر اینجملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان ازجایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده اممن از شکایتم گذشتم!

این داستان واقعی‌ است!!!!