آســـــمان
06-02-2011, 07:53 PM
خاطرات خواندنی دختر امام(ره)
وقتي شنيدم كه آقاي خامنهاي انتخاب شدهاند، قلباً خوشحال و آرام شدم و گويي مرگ پدر را فراموش كردم. معتقدم بهترين فرد، ايشان بودند و هستند. انشاءالله كه عمر طولاني داشته باشند.
به گزارش مشرق نیوز، ماهنامه پاسدار اسلام در شماره جديد خود ويژهنامهاي درباره حضرت امام(ره) منتشر كرد.
در يكي از مطالب، خاطراتي خواندني از خانم زهرا مصطفوي دختر بنيانگذار كبير انقلاب اسلامي منتشر شده است كه متن آن در ذيل ميآيد:
اشاره: آنچه در پي ميآيد بخشي از خاطراتي است كه در طول سالهاي گذشته از خانم دكتر زهرا مصطفوي يادگار گرامي حضرت امام سلامالله عليه شنيدهام؛ خاطراتي كه از سادهترين آنها مانند بازي با كودكان در خانه تا بزرگترين آنها همچون مسئله رهبري آينده، آموزنده و براي رهروان روحالله بسي ارزشمند است. اكنون به مناسبت سالگرد عروج آن عزيز سفر كرده - كه همچنان انديشه و راهش زنده و پوياست - تقديم امت امام ميشود.
محمدحسن رحيميان
گردش به سمت گلها
- امام نسبت به مسئله محرم و نامحرم و برخورد با نامحرم، بسيار مقيد بودند. من حدوداً ۱۱ سال داشتم و هنوز چادر چيت سر ميكردم. آقاي اشراقي (داماد اول امام) ما را دعوت كرده بودند و من همراه ايشان به مهماني رفتم. آقاي اشراقي باغچهاي داشتند كه در وسط آن معبري بود و آنجا دو سه تا صندلي گذاشته بودند كه در آنها امام و آقاي اشراقي روي صندلي نشستهاند. آن روز كسي در را باز كرد و خود آقاي اشراقي به استقبال آمدند. ما به خاطر قضيه نامحرم بودن، جلوي شوهر خواهرها نميامديم. من يكه خوردم و از امام پرسيديم: «سلام بكنم؟» امام گفتند: «واجب نيست». من چون خجالت ميكشيدم با آقاي اشراقي روبهرو بشوم و سلام نكنم، از مسير خارج شدم و رفتم ميان علفها و گياهان باغچه و از آن معبر نرفتم تا با ايشان روبهرو نشوم.
الان هم منزل ما اينطوري است كه مردها و زنها به خاطر مهماني دور هم نمينشينند، مگر به خاطر مراسم و مسائل جدي شرعي. بعد از انقلاب خود من در تلويزيون، سمينارها، سخنرانيها و جلساتي كه آقايان و خانمها حضور داشتند، حضور فعال داشتم و امام هرگز نگفتند نرويد و اين كار را انجام ندهيد، ولي در همان دوران اگر شوهر خواهرم ميآمدند، اين طور نبود كه سفره زنها و مردها يكي باشد. رفتوآمد بود اما مردها جداي از زنان در اتاقهاي مختلف پذيرايي ميشدند.
* سفره محرم و نامحرم جدا بود
- تا آخرين لحظه زندگي امام، همواره سفره محرم و نامحرم جدا بود. يك بار مادرم به امام گفته بودند: «ما امشب منزل نفيسه خانم - دختر بزرگ آقاي اشراقي - دعوت داريم». امام فكر كرده بودند كه در منزل نفيسه خانم، همسرش و شوهر خواهرهايشان هستند و مرد و زن با هم هستند و به مادرم گفته بودند: «اين مجلس، مجلس حرام است. شما ميخواهيد به مجلس حرام برويد؟» مادرم گفته بودند: «همه به من محرم هستند.» امام گفته بودند: «به دخترها كه محرم نيستند.» مادر گفته بودند من ميروم كه به همه مردها محرم هستم (دامادها و احمد) امام در اين مورد بسيار دقت ميكردند.
* امام به خواهرم ديه دادند!
آنچه از دوران بچگي يادم هست، اين است كه من حدود ۸ ساله بودم، خواهرم ده سال و خواهر بزرگترم (همسر آقاي اشراقي) ۱۲ سال داشت. ما با بچههاي منزل همسايه سمت چپ خانه كه منزل آقاي كمالوند بود، عروسكبازي ميكرديم... گاهي هم گرگم به هوا بازي ميكرديم. امام به ما گفته بودند منزل آقاي كمالوند نرويم.
ايشان از علما و از دوستان امام بودند. اين دوستي هم قصه جالبي دارد. به ما گفته بودند به آنجا نرويد. هر وقت ميخواهيد بازي كنيد، دخترشان - كه اسمش طاهرهخانم بود - بيايد پيش شما. پشت بامهاي منزل ما به يكديگر راه داشت. ما همگي بچه بوديم، ولي آنها نوكر ۱۴- ۱۵ سالهاي داشتند كه به تازگي صدايش دورگه شده بود. به همين جهت آقا دستور داده بود شما نبايد به منزل آنها برويد. وقتي آقا از مسجد سلماسي برميگشتند و به طرف منزل ميآمدند، از پشت كوچه صداي گرگم به هواي ما بچهها را شنيدند. وقتي به منزل آمدند، از كارگرمان - زيور - پرسيدند: «بچهها كجا هستند؟» او جواب داد: «منزل آقاي كمالوند.» گفتند: «برو بگو بيايند.» ما خيلي ترسيديم. برگشتيم به منزل و سهتايي توي زير زمين رفتيم، خطاب امام، بيشتر به خواهر بزرگترم بود كه مكلف شده بود. امام يك چوب نازك خشك را برداشتند و محكم به لبه ديوار زيرزمين زدند و گفتند: «من نگفتم نرويد؟ چرا رفتيد؟» بسيار هم عصباني بودند. چوب شكست و يك تكهاش به پاي خواهرم خورد. بلند شديم و به اتاق رفتيم و من ديدم پاي خواهرم كمي كبود شده است.
شب به آقا گفتم: «خرده چوبي كه به ديوار زديد و شكست، به پاي صديقه خورده و پايش كبود شده.» امام پرسيدند: «واقعا؟» گفتم: «بله.» گفتند: «برو بگو بيايد.» صديقه خانم آمد و امام پايش را ديدند و به او ديه دادند! من به خودم گفتم اي كاش پاي من كبود شده بود! امام تا اين حد روي مسائل شرعي دقت داشتند، در حالي كه بچهشان بود و عمداً هم نزده بودند. با همه انس و توجه و محبتي كه امام داشتند، ما از ايشان خيلي حساب ميبرديم. البته حق با ايشان بود من خيلي شلوغ بودم.
آغوش مهربان آقا
- شايد اولين خاطرهاي كه از دوران كودكي به يادم مانده، به خاطر لذتي كه از حضور امام ميبردم. اين است كه امام شبها زير كرسي مينشستند و من كه يك دختر چهار پنج ساله بودم، ميرفتم زير كسي و سرم را از زير بغل ايشان بيرون ميآوردم و چون بچه شيطاني هم بودم، خيلي وول ميخوردم، ولي ايشان دلشان نميآمد به من بگويند برو؛ فقط نگهم ميداشتند كه خيلي شلوغ نكنم. گاهي هم دستي به سر و صورتم ميكشيدند. من چون خيلي از اين كار لذت ميبردم كه در آغوش پدر باشم، نميرفتم. ايشان هم نميگفتند برو، ولي دست و پايم را ميگرفتند كه خيلي شلوغ نكنم. خيلي با خوشرويي و محبت با من رفتار ميكردند ومن از اين كارشان خيلي لذت ميبردم؛ لذا اولين خاطرهاي كه از دوران بچگي يادم ميآيد اين است كه شبها دور كرسي مينشستيم و بسياري از اوقات من شام خوردم را هم همانجا و همراه امام ميخوردم.
وقتي شنيدم كه آقاي خامنهاي انتخاب شدهاند، قلباً خوشحال و آرام شدم و گويي مرگ پدر را فراموش كردم. معتقدم بهترين فرد، ايشان بودند و هستند. انشاءالله كه عمر طولاني داشته باشند.
به گزارش مشرق نیوز، ماهنامه پاسدار اسلام در شماره جديد خود ويژهنامهاي درباره حضرت امام(ره) منتشر كرد.
در يكي از مطالب، خاطراتي خواندني از خانم زهرا مصطفوي دختر بنيانگذار كبير انقلاب اسلامي منتشر شده است كه متن آن در ذيل ميآيد:
اشاره: آنچه در پي ميآيد بخشي از خاطراتي است كه در طول سالهاي گذشته از خانم دكتر زهرا مصطفوي يادگار گرامي حضرت امام سلامالله عليه شنيدهام؛ خاطراتي كه از سادهترين آنها مانند بازي با كودكان در خانه تا بزرگترين آنها همچون مسئله رهبري آينده، آموزنده و براي رهروان روحالله بسي ارزشمند است. اكنون به مناسبت سالگرد عروج آن عزيز سفر كرده - كه همچنان انديشه و راهش زنده و پوياست - تقديم امت امام ميشود.
محمدحسن رحيميان
گردش به سمت گلها
- امام نسبت به مسئله محرم و نامحرم و برخورد با نامحرم، بسيار مقيد بودند. من حدوداً ۱۱ سال داشتم و هنوز چادر چيت سر ميكردم. آقاي اشراقي (داماد اول امام) ما را دعوت كرده بودند و من همراه ايشان به مهماني رفتم. آقاي اشراقي باغچهاي داشتند كه در وسط آن معبري بود و آنجا دو سه تا صندلي گذاشته بودند كه در آنها امام و آقاي اشراقي روي صندلي نشستهاند. آن روز كسي در را باز كرد و خود آقاي اشراقي به استقبال آمدند. ما به خاطر قضيه نامحرم بودن، جلوي شوهر خواهرها نميامديم. من يكه خوردم و از امام پرسيديم: «سلام بكنم؟» امام گفتند: «واجب نيست». من چون خجالت ميكشيدم با آقاي اشراقي روبهرو بشوم و سلام نكنم، از مسير خارج شدم و رفتم ميان علفها و گياهان باغچه و از آن معبر نرفتم تا با ايشان روبهرو نشوم.
الان هم منزل ما اينطوري است كه مردها و زنها به خاطر مهماني دور هم نمينشينند، مگر به خاطر مراسم و مسائل جدي شرعي. بعد از انقلاب خود من در تلويزيون، سمينارها، سخنرانيها و جلساتي كه آقايان و خانمها حضور داشتند، حضور فعال داشتم و امام هرگز نگفتند نرويد و اين كار را انجام ندهيد، ولي در همان دوران اگر شوهر خواهرم ميآمدند، اين طور نبود كه سفره زنها و مردها يكي باشد. رفتوآمد بود اما مردها جداي از زنان در اتاقهاي مختلف پذيرايي ميشدند.
* سفره محرم و نامحرم جدا بود
- تا آخرين لحظه زندگي امام، همواره سفره محرم و نامحرم جدا بود. يك بار مادرم به امام گفته بودند: «ما امشب منزل نفيسه خانم - دختر بزرگ آقاي اشراقي - دعوت داريم». امام فكر كرده بودند كه در منزل نفيسه خانم، همسرش و شوهر خواهرهايشان هستند و مرد و زن با هم هستند و به مادرم گفته بودند: «اين مجلس، مجلس حرام است. شما ميخواهيد به مجلس حرام برويد؟» مادرم گفته بودند: «همه به من محرم هستند.» امام گفته بودند: «به دخترها كه محرم نيستند.» مادر گفته بودند من ميروم كه به همه مردها محرم هستم (دامادها و احمد) امام در اين مورد بسيار دقت ميكردند.
* امام به خواهرم ديه دادند!
آنچه از دوران بچگي يادم هست، اين است كه من حدود ۸ ساله بودم، خواهرم ده سال و خواهر بزرگترم (همسر آقاي اشراقي) ۱۲ سال داشت. ما با بچههاي منزل همسايه سمت چپ خانه كه منزل آقاي كمالوند بود، عروسكبازي ميكرديم... گاهي هم گرگم به هوا بازي ميكرديم. امام به ما گفته بودند منزل آقاي كمالوند نرويم.
ايشان از علما و از دوستان امام بودند. اين دوستي هم قصه جالبي دارد. به ما گفته بودند به آنجا نرويد. هر وقت ميخواهيد بازي كنيد، دخترشان - كه اسمش طاهرهخانم بود - بيايد پيش شما. پشت بامهاي منزل ما به يكديگر راه داشت. ما همگي بچه بوديم، ولي آنها نوكر ۱۴- ۱۵ سالهاي داشتند كه به تازگي صدايش دورگه شده بود. به همين جهت آقا دستور داده بود شما نبايد به منزل آنها برويد. وقتي آقا از مسجد سلماسي برميگشتند و به طرف منزل ميآمدند، از پشت كوچه صداي گرگم به هواي ما بچهها را شنيدند. وقتي به منزل آمدند، از كارگرمان - زيور - پرسيدند: «بچهها كجا هستند؟» او جواب داد: «منزل آقاي كمالوند.» گفتند: «برو بگو بيايند.» ما خيلي ترسيديم. برگشتيم به منزل و سهتايي توي زير زمين رفتيم، خطاب امام، بيشتر به خواهر بزرگترم بود كه مكلف شده بود. امام يك چوب نازك خشك را برداشتند و محكم به لبه ديوار زيرزمين زدند و گفتند: «من نگفتم نرويد؟ چرا رفتيد؟» بسيار هم عصباني بودند. چوب شكست و يك تكهاش به پاي خواهرم خورد. بلند شديم و به اتاق رفتيم و من ديدم پاي خواهرم كمي كبود شده است.
شب به آقا گفتم: «خرده چوبي كه به ديوار زديد و شكست، به پاي صديقه خورده و پايش كبود شده.» امام پرسيدند: «واقعا؟» گفتم: «بله.» گفتند: «برو بگو بيايد.» صديقه خانم آمد و امام پايش را ديدند و به او ديه دادند! من به خودم گفتم اي كاش پاي من كبود شده بود! امام تا اين حد روي مسائل شرعي دقت داشتند، در حالي كه بچهشان بود و عمداً هم نزده بودند. با همه انس و توجه و محبتي كه امام داشتند، ما از ايشان خيلي حساب ميبرديم. البته حق با ايشان بود من خيلي شلوغ بودم.
آغوش مهربان آقا
- شايد اولين خاطرهاي كه از دوران كودكي به يادم مانده، به خاطر لذتي كه از حضور امام ميبردم. اين است كه امام شبها زير كرسي مينشستند و من كه يك دختر چهار پنج ساله بودم، ميرفتم زير كسي و سرم را از زير بغل ايشان بيرون ميآوردم و چون بچه شيطاني هم بودم، خيلي وول ميخوردم، ولي ايشان دلشان نميآمد به من بگويند برو؛ فقط نگهم ميداشتند كه خيلي شلوغ نكنم. گاهي هم دستي به سر و صورتم ميكشيدند. من چون خيلي از اين كار لذت ميبردم كه در آغوش پدر باشم، نميرفتم. ايشان هم نميگفتند برو، ولي دست و پايم را ميگرفتند كه خيلي شلوغ نكنم. خيلي با خوشرويي و محبت با من رفتار ميكردند ومن از اين كارشان خيلي لذت ميبردم؛ لذا اولين خاطرهاي كه از دوران بچگي يادم ميآيد اين است كه شبها دور كرسي مينشستيم و بسياري از اوقات من شام خوردم را هم همانجا و همراه امام ميخوردم.