امیرحسین
07-17-2012, 04:25 PM
زنِ روز
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشتزنی توی یك دهِ كوچك. آنجا بود كه چشممان افتاد به پیرزن كشاورز. با مختصری آب و ملك و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها كارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگیشان.
اول علی سرصحبت را با پیرزن باز كرد و همه این حرفها را از زبانش كشید؛ بعد رو كرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زنِ روز اینه، نه اون قرطیها و عروسكها و دختر و زنهای بیكاره كه به اسم زنِ روز،قالبمون میكنن»
-برگرفته از کتاب دکتر علی شریعتی-
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشتزنی توی یك دهِ كوچك. آنجا بود كه چشممان افتاد به پیرزن كشاورز. با مختصری آب و ملك و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها كارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگیشان.
اول علی سرصحبت را با پیرزن باز كرد و همه این حرفها را از زبانش كشید؛ بعد رو كرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زنِ روز اینه، نه اون قرطیها و عروسكها و دختر و زنهای بیكاره كه به اسم زنِ روز،قالبمون میكنن»
-برگرفته از کتاب دکتر علی شریعتی-