دلارام
06-29-2012, 10:14 PM
يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.
يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمي فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي کنم و کتاب را مي بندم ! خواندن قرآن چه فايده اي دارد؟
پدر بزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد : اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور. پسر بچه گفت : اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريعتر حرکت کني. و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سريع دويد ، اما سبد خالي بود قبل از اينکه او به خانه برگردد. در حالي که نفس نفس مي زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن بود و رفت که در عوض يک سطل بردارد .
پيرمرد گفت : من يک سطل آب نمي خواهم ، من يک سبد آب مي خواهم ، تو فقط به اندازه کافي سعي خود را نکردي . و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند .
اين بار پسر مي دانست که اين کار غير ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريعتر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت .
پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد ، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود.نفس نفس زنان گفت : ببين! پدربزرگ ، بي فايدست .
پيرمرد گفت : باز هم فکر مي کني که بي فايدست ؟ به سبد نگاه کن."
پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده بود؛ داخل و بيرون آن.
پسرم ، چه اتفاقي مي افتد وقتي که تو قرآن مي خواني . تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري ، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار الله است در زندگي ما.
61
يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمي فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي کنم و کتاب را مي بندم ! خواندن قرآن چه فايده اي دارد؟
پدر بزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد : اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور. پسر بچه گفت : اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريعتر حرکت کني. و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سريع دويد ، اما سبد خالي بود قبل از اينکه او به خانه برگردد. در حالي که نفس نفس مي زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن بود و رفت که در عوض يک سطل بردارد .
پيرمرد گفت : من يک سطل آب نمي خواهم ، من يک سبد آب مي خواهم ، تو فقط به اندازه کافي سعي خود را نکردي . و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند .
اين بار پسر مي دانست که اين کار غير ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريعتر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت .
پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد ، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود.نفس نفس زنان گفت : ببين! پدربزرگ ، بي فايدست .
پيرمرد گفت : باز هم فکر مي کني که بي فايدست ؟ به سبد نگاه کن."
پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده بود؛ داخل و بيرون آن.
پسرم ، چه اتفاقي مي افتد وقتي که تو قرآن مي خواني . تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري ، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار الله است در زندگي ما.
61