طاهره وحیدیان
06-12-2012, 05:07 PM
بهشت و جهنم
روزي يک مرد با خداوند مکالمه اي
داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم
بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ '،
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و
يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به
داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک
ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک
ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي
داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که
دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني
و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده
مي آمدند، آنها در دست خود قاشق
هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين
دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده
بود و هر کدام از آنها به راحتي مي
توانستند دست خود را داخل ظرف خور
ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن
جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند
تر بود، نمي توانستند دستشان را
برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو
ببرند.
مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين
شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت
بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و
خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي
بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و
افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق
هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي
قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند،
مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ
داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت
دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر
غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق
قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!'
روزي يک مرد با خداوند مکالمه اي
داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم
بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ '،
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و
يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به
داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک
ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک
ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي
داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که
دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني
و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده
مي آمدند، آنها در دست خود قاشق
هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين
دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده
بود و هر کدام از آنها به راحتي مي
توانستند دست خود را داخل ظرف خور
ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن
جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند
تر بود، نمي توانستند دستشان را
برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو
ببرند.
مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين
شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت
بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و
خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي
بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و
افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق
هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي
قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند،
مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ
داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت
دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر
غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق
قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!'