توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:38 AM
نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود
http://img.tebyan.net/big/1390/12/9216912498183461081032544115907017759.jpg
وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراطالمستقیم خواندم. جالب اینجا بود که بدون تکبیرهالاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
بعضی وقتها بزرگان ما هم داستانهای عجیبی دارند. زندگیشان حکایت خاصی دارد. شاید تا کنون به این مساله فکر کرده باشید که بزرگان ما در کودکی چطور بوده اند. آیا شخصیت آنها با دیگران متفاوت بود. آیا از کودکان دیگر متمایز بودند. آیا در آن زمان شیطنت می کردند؟ زکاوت و هوششان چطور بود؟ بعد از کودکی چطور؟ ایام جوانی را چگونه گذراندند.
خواندن و دانستن این مراحل می تواند برخی نقطه های کور را جلوی چشم انسان باز کند. خیلی ها فکر می کنند بزرگان علمی و اخلاقی ما نابغه بودند یا زندگی آنها کاملا با زندگی مردم عادی متفاوت بوده.
شاید هم برخی تصور کنند اصلا کودکی آنها نیز به گونه خاصی بوده است. امکانات زیادی در تحصیل برایشان فراهم بوده و یا استعداد عجیب و غریبی داشتند که به جایی رسیده اند.
اما واقعیت چیز دیگری است. مهمترین عامل موفقیت این شخصیت های برجسته بعد از توفیقات الهی، همت و سعی و تلاش و کوشش و عزم و اراده بوده است.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:39 AM
آیه الله مجتهدی از زبان آیه الله مجتهدی
تقدیر الهی این بود که من بهسمت حوزه و طلبگی بیایم. 9 سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسهمان پیشنماز شدم. فکر میکنم کلاس دوم یا سوم بودم. بعد از مدتی با جوانی رفیق شدم که با راهنمایی او در کلاسهای قرآن چهارراه مولوی و دروس حوزوی ثبتنام کردم.
در سن 9 سالگی امام جماعت شدید؟ مگر میشود؟!
امام جماعت دانشآموزان مدرسه بودم. کسانیکه به من اقتدا میکردند، بین کلاسهای اول تا پنجم بودند. یادم میآید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانشآموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراطالمستقیم خواندم. جالب اینجا بود که بدون تکبیرهالاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
نخستین حوزهای که در آن درس خواندید، کدام بود؟
ابتدا در محضر سیدی که جامعالمقدمات میگفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان بههمراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آنکه مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آنجا.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:40 AM
آن روزها کار هم میکردید؟
بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار میکردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آنکه نوجوان بودم، پالتوی بلندی میپوشیدم و عرقچین بر سر میگذاشتم، مثل مردهای 50 یا 60 ساله، برای همین همه به من آقا میرزا میگفتند.
بعد از آنکه به مسجد لرزاده رفتید، چه شد؟
آن روزها مرحوم شیخ علیاکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس میکردند. هر روز صبح، قبل از اینکه سر کار بروم، نزد ایشان رفته و درس میخواندم تا آنکه اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را رها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم.
خانوادهتان از طلبه شدنتان راضی بودند؟
پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت میکردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گمشدهای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبهها را میدیدم، با خودم میگفتم: خدایا! میشود من هم طلبه شوم؟
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:40 AM
پدرتان چطور راضی شد؟
راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت وارد طلبگی شوم، رفتم نزد مرحوم آیتالله شاهآبادی که استاد امام خمینی (رحمتاللهعلیه) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. خجالت کشیدم که آیه استخاره را از ایشان سؤال کنم.
همان روزها در عید 17 ربیعالاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین فامیل پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه میکردم، شیرینترین گریههای عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شبها بود که تازه معمم شده بودم.
در نهایت پدرتان راضی شدند؟
همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیتالله برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشکها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند.
ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم. در آن روستا شبها استاد چراغ فانوس را روشن میکرد و درس میداد. نماز شب طلبهها ترک نمیشد. از 20 طلبهای که آن سال با هم بودیم، الان بیشترشان فوت کردند؛ خدا رحمتشان کند.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:41 AM
چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟
همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روزهای قم بسیار عجیب بود. صبحها طلبهها عمامه به سر دستهدسته در حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) با هم مباحثه میکردند.
آنقدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبهها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس میخواندم. موقع شام چند تخممرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبههای دیگر با خانواده نشستهاند و پلوی شب عید میخورند، اما با خودم حرف میزدم و دائم میگفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم.
و چه سالی ازدواج کردید؟
سال 67 قمری (1325 شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روزها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (رحمتاللهعلیه) میرفتیم و نماز را پشت ایشان میخواندیم. من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:42 AM
خاطرهای هم از ایشان دارید؟
نماز بارانی که ایشان خواند، بسیار معروف است. زمان حمله متفقین بود که بسیاری از علما خواستند ایشان برای از بین رفتن خشکسالی نماز باران بخواند. وقتی ایشان نماز خواندند، باران گرفت و رودخانههای خشک لبریز آب شد. مردم، قم را چراغانی کردند. عدهای از متفقین وقتی فهمیدند دعای یک عالم شیعه مستجاب شده و باران گرفته، نزد ایشان آمدند و از آیتالله خوانساری خواستند دعا کنند تا جنگ تمام شود و آنها بتوانند به کشورشان بازگردند.
آن روزها خرج زندگی را چطور تأمین میکردید؟
مشکلات بسیاری داشتم. کتاب میفروختم و حتی پول قرض میکردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم به حمام بروم، به همینخاطر اول از حمامی اجازه میگرفتم و اگر قبول میکرد، نسیه دوش میگرفتم.
چطور شد که از قم به تهران برگشتید؟
بعد از فوت آیتالله خوانساری، عذری پیدا کردم و مجبور شدم به تهران برگردم.
چه شد که به حوزه علمیه فعلی آمدید؟
وقتی از قم بازگشتم، ابتدا قصدم آن بود که به بازار بروم و بازهم میرزا بنویس شوم. البته همراه با کار بهطور افتخاری و رایگان منبر بروم و کارهای تبلیغی کنم. عدهای از دوستان گفته بودند شیخ محمدحسین زاهد (رحمتاللهعلیه) در مسجد امینالدوله تهران دست تنها است و نیاز به کمک دارد.
به پیشنهاد آقای حقشناس، از علمای بزرگ تهران، به مسجد امینالدوله رفتیم و درست پشت سر ایشان ایستادم و نماز را خواندم. بعد از نماز از آقای حقشناس خواستند منبر بروند، اما ایشان مرا نشان دادند و گفتند: امشب ایشان منبر میروند. حالا من برای نخستینبار بود که به این مسجد آمده بودم.
بالای منبر رفتم چند مسأله گفتم و تعدادی از صفات مؤمنان را بیان کردم، شیخ هم داخل محراب نشسته بود و زیر لب طیبالله میگفت.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:43 AM
همین ماجرا بود که مقدمه حضور شما در مدرسه فعلی شد؟
فردای آن شب، آقای حقشناس مرا دید و گفت، شیخ محمدحسین زاهد بسیار منبر شما را پسندیده و درخواست کرده در اداره حوزه و مسجد کمکش کنید. آقای حقشناس آن روز به من گفت شیخ تا حالا به هیچکس غیر از شما طیبالله نگفته است؛ به هر حال کار خدا بود.
از آن به بعد شبها به مسجد میرفتم و حدیث و مسأله میگفتم. بعد از چند وقت شیخ از من خواستند تفسیر قرآن بگویم و من کلاسهای تفسیر را شروع کردم.
بازاری ها و همسایهها هم پای منبر شما می نشستند؟
کیفیت افرادی که آن روزها در مجلس شرکت میکردند، بسیار بالاتر از امروز بود، بیشتر بازاریها و پیرمردهای موجه و معتمد محل میآمدند، اما در بین جمعیت 20 ـ 30 طلبه جوان هم بودند.
طاهره وحیدیان
04-01-2012, 09:43 AM
بنابراین پس از فوت مرحوم زاهد مدرسه به همت شما اداره شد؟
از سال 75 قمری یعنی سال 1333 شمسی به مدت سه سال فقط کلاسهای شبانه داشتیم. بعد از چندوقت با مشورت تعدادی از علما و به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر (حوزه علمیه کنونی) آمدم. 52 سال پیش که به این مدرسه آمدم، اینجا یک بنای مخروبه و محل نگهداری خاک زغال و خمره ترشی بود، اما با کمک مردم و اهالی محل و تعدادی از تجار، سر و سامانی به این مسجد دادیم و با تعداد کمی طلبه کار را شروع کردیم.
در این 52 سال چه اشخاص شاخصی در این مدرسه درس خواندهاند؟
افراد بسیاری بودند، اما از شهدای معروف، شهید چمران، فیاضبخش و تندگویان و شهید بروجردی شاگرد ما بودند. مدرسه ما شهیدان بسیاری به اسلام تقدیم کرده است که عکسشان در حیاط مدرسه نصب است.
مساحت مدرسه از ابتدا به همین وسعت بود؟
به خواست خدا مدرسه را گسترش دادیم. اول قصد داشتیم خانهای که پشت مسجد قرار دارد، بخریم و به قسمت زنانه اضافه کنیم، اما در حین کار فهمیدیم خانه دیگری هم در این میان وجود دارد که باید بخریم و به همین شکل مجبور شدیم شش خانه را بخریم و به مدرسه و مسجد اضافه کنیم، اراده الهی بود: من اگر خارم، اگر گل، چمنآرایی هست.
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.