امیرحسین
05-06-2011, 08:34 PM
امشب طغیان کرده ام
من را ببخش اگر این روزها وقتی دردم میگیرد یاد دردهای تو نمی فتم!
من را ببخش بانو...اگر این روزها را روز می بینم و یادم می رود که اگر مصیبت های تو بر روزگار فرو می آمد روز را مثل شب سیاه می کرد...
من را ببخش اگر همش یادم می رود زنانگی در قدقامت خمیده ات بود! و زنانگی ام را فشرده ام توی مژه های ریمل زده ام...
ببخش اگر این روزها یک دل سیر غذا می خورم و یادم می رود که آب هم از گلو ی تو این روزها پائین نمی رفت!
بانو...ببخش اگر تو را بانو صدا می زنم و فقط تماشا میکنم صورت نیلی ات را! و باز بانو! صدایت می زنم...
بانو..بانو...بانو...
ببخش که تو را محدود کردم به چادرت فقط! و به دعاهایت!
و تو را تنها یک زن مهربان تصویر کردم برا ی خودم!
و حال آنکه تو بیش بودی بیش هستی و بیشتر...
ببخش که دارم از تو دم می زنم! حیف نیست؟! نام چون توئی بر زبان چون منی؟! هست! به خدا حیف است!
بانو ببخش که امسال بغض نکردم!
من امشب خشمگینم! از خودم و از تمام وصله هائی که به تو زدم تا به زور در دنیای من ایستاده باشی!
تو زورکی نیستی بانو! - اگر چه به زور شکستند درب خانه ی وحی را-
تو نازک نیستی بانو! - اگر چه شکستند ساقه های نحیفت را -
نه! تو کم نیستی....- اگرچه گفتی که: فضه! مرا دریاب...-
بانو! من امشب طغیان کرده ام! علیه خودم! علیه یک زن! که از زن بودنش فقط یاد گرفته عشوه گری را...
که از زن بودنش فقط یاد گرفته شکوه کردن را...
و هرگز مادر پدرم نشدم!
و تو اینگونه بودی ای مادر پدر!
من را ببخش اگر دست کم گرفتم « بابا فدایت شود » پدرت را...
آخر بانو!فدائی تو اشرف مخلوقات است!
پس مرا چکار به نوشتن از تو!؟
اما هنوز...
مثل همیشه...
بوی چادر خاکی ات دیوانه ام میکند!
http://mahdiyeh.blogfa.com/post-78.aspx
من را ببخش اگر این روزها وقتی دردم میگیرد یاد دردهای تو نمی فتم!
من را ببخش بانو...اگر این روزها را روز می بینم و یادم می رود که اگر مصیبت های تو بر روزگار فرو می آمد روز را مثل شب سیاه می کرد...
من را ببخش اگر همش یادم می رود زنانگی در قدقامت خمیده ات بود! و زنانگی ام را فشرده ام توی مژه های ریمل زده ام...
ببخش اگر این روزها یک دل سیر غذا می خورم و یادم می رود که آب هم از گلو ی تو این روزها پائین نمی رفت!
بانو...ببخش اگر تو را بانو صدا می زنم و فقط تماشا میکنم صورت نیلی ات را! و باز بانو! صدایت می زنم...
بانو..بانو...بانو...
ببخش که تو را محدود کردم به چادرت فقط! و به دعاهایت!
و تو را تنها یک زن مهربان تصویر کردم برا ی خودم!
و حال آنکه تو بیش بودی بیش هستی و بیشتر...
ببخش که دارم از تو دم می زنم! حیف نیست؟! نام چون توئی بر زبان چون منی؟! هست! به خدا حیف است!
بانو ببخش که امسال بغض نکردم!
من امشب خشمگینم! از خودم و از تمام وصله هائی که به تو زدم تا به زور در دنیای من ایستاده باشی!
تو زورکی نیستی بانو! - اگر چه به زور شکستند درب خانه ی وحی را-
تو نازک نیستی بانو! - اگر چه شکستند ساقه های نحیفت را -
نه! تو کم نیستی....- اگرچه گفتی که: فضه! مرا دریاب...-
بانو! من امشب طغیان کرده ام! علیه خودم! علیه یک زن! که از زن بودنش فقط یاد گرفته عشوه گری را...
که از زن بودنش فقط یاد گرفته شکوه کردن را...
و هرگز مادر پدرم نشدم!
و تو اینگونه بودی ای مادر پدر!
من را ببخش اگر دست کم گرفتم « بابا فدایت شود » پدرت را...
آخر بانو!فدائی تو اشرف مخلوقات است!
پس مرا چکار به نوشتن از تو!؟
اما هنوز...
مثل همیشه...
بوی چادر خاکی ات دیوانه ام میکند!
http://mahdiyeh.blogfa.com/post-78.aspx