امیرحسین
02-06-2012, 07:40 PM
یک تجربه (عشق و عاشقی در نوجوانی)
بعضی از آدمها دوست ندارند از تجربیات دیگران استفاده کنند. و مایلند همه چیز را خودشان تجربه نمایند. البته این نیز نوعی از زندگیست. و مسلما" برای بسیاری از افراد خوشایند می باشد.
در مقابل این گروه آدمهایی نیز هستند که معتقدند باید از تجربه دیگران استفاده کرد تا عمر و وقت گرانبها را هدر نداده و راه های به بن بست رفته دیگران را مجبور نباشند طی کنند و معتقدند نیروی خود را باید صرف امور مهم تر و تازه تر کنند. لذا توصیه ها و تجربه های عنوان شده در این وبلاگ برای گروه دوم کاربرد دارد. بنابراین یک نمونه از تجربیات را برای آن دسته از جوانان که گوش شنوا دارند می نویسم تا با توجه به درایت خودشان نتیجه گیری کنند .
البته من شخصا" نمونه های زیادی از این نوع خاص تجربه را در زندگی دیده ام. چندی پیش جوانی با من تماس گرفت که بسیار افسرده ونا امید بود و با گریه و زاری از خودکشی و به انتها رسیدن حرف می زد. از همه کائنات و مخلوقات متنفر بود. و به همه چیز نیز بدبین بود.
او دلیل این حالات خود را این چنین عنوان کرد:
وقتی نوجوانی حدودا" 15 ساله بوده با دختر دایی خود که تقریبا" دو سالی از او کوچکتر بوده رابطه ای عاطفی با هم برقرار می کند و این رابطه پنهانی و عاطفی کم کم به دلدادگی بین این
دو و نوعی عشق به تعبیر خودش، تبدیل می شود. و همه امیدها و آرزوهای این دو به خصوص پسر جوان در این رابطه عاشقانه خلاصه می گردد.
بنا بر مقتضیات سنی ،آنها که کم سن و سال هم بوده اند به گفته خودش با سوزن دستشان را سوراخ می کنند و با خون خودشان با هم عهد می بندند که تا آخر عمر با یکدیگر باشند و همدیگر را دوست بدارند. و به قول مرد جوان خودشان بدون اطلاع دیگران نامزد کرده بودند و برای این نامزدی ارزش واقعی هم قائل بوده اند و تصمیم داشته اند در زمان مناسب وقتی
شرایط مهیا شد اعلام کنند.
ولی وقتی پسر جوان به سن 22 سالگی می رسد دختر خانم تصمیم می گیرد با شخص دیگری ازدواج کند و این ازدواج ضربه هولناکی به جوان وارد کرده بود طوری که هیچ منطق و
توجیهی را نمی توانست بپذیرد. و هیچ حرف و سخنی نمی توانست به او آرامش دهد.
و مدام از خودش می پرسید چرا چنین اتفاقی افتاده است؟ البته صدها سوال و چرا برایش مطرح بود که نمی توانست هیچ پاسخ منطقی برای آن بیابد و حتی اگر پاسخی هم بود او نمی توانست
بپذیرد که منطقی است و همه چیز را فقط در سایه خیانت و بی وفایی تعبیر می کرد و خود را فنا شده می دانست.
بعضی از آدمها دوست ندارند از تجربیات دیگران استفاده کنند. و مایلند همه چیز را خودشان تجربه نمایند. البته این نیز نوعی از زندگیست. و مسلما" برای بسیاری از افراد خوشایند می باشد.
در مقابل این گروه آدمهایی نیز هستند که معتقدند باید از تجربه دیگران استفاده کرد تا عمر و وقت گرانبها را هدر نداده و راه های به بن بست رفته دیگران را مجبور نباشند طی کنند و معتقدند نیروی خود را باید صرف امور مهم تر و تازه تر کنند. لذا توصیه ها و تجربه های عنوان شده در این وبلاگ برای گروه دوم کاربرد دارد. بنابراین یک نمونه از تجربیات را برای آن دسته از جوانان که گوش شنوا دارند می نویسم تا با توجه به درایت خودشان نتیجه گیری کنند .
البته من شخصا" نمونه های زیادی از این نوع خاص تجربه را در زندگی دیده ام. چندی پیش جوانی با من تماس گرفت که بسیار افسرده ونا امید بود و با گریه و زاری از خودکشی و به انتها رسیدن حرف می زد. از همه کائنات و مخلوقات متنفر بود. و به همه چیز نیز بدبین بود.
او دلیل این حالات خود را این چنین عنوان کرد:
وقتی نوجوانی حدودا" 15 ساله بوده با دختر دایی خود که تقریبا" دو سالی از او کوچکتر بوده رابطه ای عاطفی با هم برقرار می کند و این رابطه پنهانی و عاطفی کم کم به دلدادگی بین این
دو و نوعی عشق به تعبیر خودش، تبدیل می شود. و همه امیدها و آرزوهای این دو به خصوص پسر جوان در این رابطه عاشقانه خلاصه می گردد.
بنا بر مقتضیات سنی ،آنها که کم سن و سال هم بوده اند به گفته خودش با سوزن دستشان را سوراخ می کنند و با خون خودشان با هم عهد می بندند که تا آخر عمر با یکدیگر باشند و همدیگر را دوست بدارند. و به قول مرد جوان خودشان بدون اطلاع دیگران نامزد کرده بودند و برای این نامزدی ارزش واقعی هم قائل بوده اند و تصمیم داشته اند در زمان مناسب وقتی
شرایط مهیا شد اعلام کنند.
ولی وقتی پسر جوان به سن 22 سالگی می رسد دختر خانم تصمیم می گیرد با شخص دیگری ازدواج کند و این ازدواج ضربه هولناکی به جوان وارد کرده بود طوری که هیچ منطق و
توجیهی را نمی توانست بپذیرد. و هیچ حرف و سخنی نمی توانست به او آرامش دهد.
و مدام از خودش می پرسید چرا چنین اتفاقی افتاده است؟ البته صدها سوال و چرا برایش مطرح بود که نمی توانست هیچ پاسخ منطقی برای آن بیابد و حتی اگر پاسخی هم بود او نمی توانست
بپذیرد که منطقی است و همه چیز را فقط در سایه خیانت و بی وفایی تعبیر می کرد و خود را فنا شده می دانست.