امیرحسین
02-02-2012, 10:36 PM
داستانی از بوعلی و بهمنیار
مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بو علی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مىپذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مىآورند.
بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست. گذشت تا آنکه در یک شب زمستانی سرد که آن دو با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیک صبح که مؤ ذن اذان مىگفت، بوعلى بهمنیار را صدا کرد و گفت: برخیز.
بهمنیار گفت : چه کار دارید؟
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .
بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ایجاد مریضى مىکند.
بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنهام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مىخواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم .
پس از آنکه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت:
من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خواندهاى، مىگویم ، آب بیاور، نمىآورى و دلیل براى من مىآورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم صلوات الله علیه بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى منارهی به آن بلندى رفته است تا آن که نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .
-پایان-
مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بو علی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مىپذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مىآورند.
بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست. گذشت تا آنکه در یک شب زمستانی سرد که آن دو با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیک صبح که مؤ ذن اذان مىگفت، بوعلى بهمنیار را صدا کرد و گفت: برخیز.
بهمنیار گفت : چه کار دارید؟
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .
بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ایجاد مریضى مىکند.
بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنهام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مىخواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم .
پس از آنکه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت:
من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خواندهاى، مىگویم ، آب بیاور، نمىآورى و دلیل براى من مىآورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم صلوات الله علیه بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى منارهی به آن بلندى رفته است تا آن که نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .
-پایان-