توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جانشين پيامبر كيست؟
محمد حسین
12-26-2011, 09:55 PM
***پیشگفتار
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام على سيّدنا محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين، ولعنة اللّه على أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.
مسأله امامت از مسائلى است كه ديدگاه شيعه اماميه با اهل تسنّن متفاوت است.
شيعه معتقد است كه منصب امامت همانند منصب نبوّت بوده و ادامه آن راه است و تعيين امام و جانشين براى پيامبر، مانند تعيين خود پيامبر، حقِّ خداوند متعال است و مردم در اين امر خطير حقّى ندارند.
اهل سنّت مى گويند: تعيين امام با مردم است.
آنان شرايط و صفاتى را در امامِ منتخبِ مردم، معتبر مى دانند. آن گاه بحث مى شود كه اگر چنين باشد، آيا خلفايى را كه آنان بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله انتخاب نموده اند، واجد آن شرايط و صفات معتبر در امام بوده يا نه؟
بنابراين بحث در دو جهت خواهد بود و اين بحث از نظر مبناى اعتقادى و مبانى مناظره صحيح، نتيجه خواهد داد; چرا كه با اسقاط اصل مبنا يا اثبات واجد نبودن خلفاى آنان، آن شرايط را كه خودشان معتبر دانسته اند امامت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام، بلامنازِع خواهد بود و راهى جز اعتقاد به امامت و خلافت بلافصل آن بزرگوار نخواهد ماند، زيرا كه از سويى براى امامت آن حضرت دلايل نقلى و عقلى فراوان وجود دارد و از سوى ديگر براى امامت ديگران دليلى وجود ندارد.
كتابى كه فرا روى شماست به اين مسأله مهم اعتقادى پرداخته و از ابهامات آن پرده برمى دارد و راه را براى جست و جوگر حقيقت، مى گشايد.
محمد حسین
12-26-2011, 09:56 PM
***امامت و خلافت چيست؟
لزوم خليفه و جانشين پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله
اين موضوع را با اين پرسش آغاز مى كنيم كه آيا بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله لازم است جانشين و خليفه اى براى آن بزرگوار باشد، يا لازم نيست؟
در پاسخ اين پرسش مى گوييم:
همه امّت اسلام بر وجوب و لزوم امامت بعد از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله اتفاق نظر دارند. اين مطلب از سخنان بسيارى از دانشمندان شيعه و سنّى ظاهر بوده; بلكه به آن تصريح كرده اند. براى مثال حافظ ابن حزم اندلسى در كتاب الفِصَل في الأهواءِ والمِلَلِ والنِّحَل مى نويسد:
اِتَّفَقَ جَميعُ فِرَقِ اَهْلِ السُّنَّةِ وَجَميعُ فِرَقِ الشّيعَةِ وَجَميعُ الْمُرْجِئَةِ وَجَميعُ الْخَوارِجِ عَلى وُجُوبِ الإِمامَةِ;1
همه فرقه هاى اهل سنّت، فرقه هاى شيعه، تمامى مرجئه و همه خوارج بر وجوب و لزوم امامت اتّفاق نظر دارند.
بنابراين، اختلافى نيست كه بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله امامى باشد.
*****
1 . الفصل في الاهواء والملل والنحل: 4 / 72.
محمد حسین
12-26-2011, 10:00 PM
امامت چيست؟
همه اهل نظر از شيعه و سنّى، امامت را اين گونه تعريف كرده اند:
اَلاِْمامَةُ هِيَ الرِّئاسَةُ الْعامَّةُ في جَميعِ اُمُورِ الدّينِ وَالدُّنْيا نِيابَةً عَنْ رَسُولِ اللّهِ صَلّى اللّه عليه وآله;1
امامت، رياست عمومى است بر امّت در همه كارهاى دنيا و دين به نيابت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله.
علماى شيعه و اهل سنّت، امامت را چنين تعريف و بيان كرده اند.2 بنابراين امام، نايب رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و مورد اطاعت افراد امّت در همه موارد است.
بنابراين تعريفِ مورد قبول همه، اختلافى نيست كه امام بايد نايب رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله) باشد و امامت، نيابت از پيامبر است تا خلأ نبوّت پر گردد و امام، كار پيامبر را در ميان افراد امّت انجام مى دهد، با اين تفاوت كه او پيامبر نيست.
*****
1 . شرح المقاصد: 5 / 232. به رغم اين كه در منابع اهل سنّت درود و صلوات پس از نام مبارك پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله به صورت ناقص (ابتر) آمده است، ما طبق فرمايش حضرتش، درود و صلوات را به صورت كامل آورده ايم.
2 . براى آگاهى بيشتر ر.ك: تجريد الاعتقاد و شروح آن، شرح المواقف، شرح المقاصد و ديگر منابع كلامى.
محمد حسین
12-26-2011, 10:00 PM
امامت و ديدگاه شيعه
با تعريفى كه براى «امام» و «امامت» شده است، شيعه اماميّه به لوازم اين تعريف پايبند بوده و آن ها را از معتقدات خود به شمار مى آورد; ولى پيروان مكتب سقيفه و توجيه گران قضاياى پس از رحلت پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله، از پذيرش آن و التزام به لوازم تعريفى كه خود به صحّت آن اعتراف دارند، سر باز زده اند.
شيعه مى گويد: بنابر تعريفى كه براى امامت شده است، آن چه براى پيامبر ثابت است ناگزير بايد براى امام نيز ثابت باشد، مگر منصب نبوّت; كه در نتيجه، امام نيز همانند پيامبر هم داراى ولايت تكوينى و هم تشريعى خواهد بود.
امام ولايت تكوينى دارد به اين معنا كه به اذن و عطاى خداوند متعال، در امور جارى در جهانِ هستى تصرّف مى كند و اين قدرت و حقّ را از طرف خداوند متعال دارد كه در موجودات تصرّف نمايد.
امام ولايت تشريعى دارد به اين معنا كه حقّ امر و نهى در همه امور دين و دنيا ـ به حسب تعريفى كه براى امامت شده است ـ بر جميع افراد امّت براى او ثابت است و كسى نمى تواند از فرمان او سرپيچى نمايد.
محمد حسین
12-26-2011, 10:01 PM
البتّه در ميان علماى اهل سنّت، آنان كه داراى مذاق و مشرب عرفان بوده و به تصوّف گرايش دارند، مقام ولايت تكوينى را براى ائمّه ما عليهم السلام قائل هستند; چراكه آنان اين مقام را براى مطلق «اولياء اللّه» ثابت مى دانند و ائمّه ما را گرچه «امام» نمى دانند، ولى از اولياى بزرگ به شمار مى آورند.
سوّمين مقامى كه شيعه براى امامان عليهم السلام قائل است، مقام حكومت و فرمانروايى و اجراى احكام و قوانين الهى است. حكومت بُعدى از ابعاد امامت است، نه اين كه امامت و حكومت يك حقيقت باشند و مترادف دانستن اين دو واژه، اشتباه محض است.
حكومت، شأنى از شؤون امامت است كه گاهى در دست امام بوده و به دست او واقع گرديده، مانند حكومت امير مؤمنان على عليه السلام و حكومت امام حسن مجتبى عليه السلام و گاهى هم چنين نبوده، مانند حال بقيّه ائمّه عليهم السلام كه در زندان هاى حكومت جابر و ظالم وقت بوده اند و يا تحت فشار آن ها بوده، و يا مثل زمان ما كه امام عليه السلام در پسِ پرده غيبت است، كه به حسب ظاهر امام عليه السلام بسط يد و نفوذ كلمه ندارد، ولى در عين حال امامتش محفوظ است.
محمد حسین
12-26-2011, 10:02 PM
امامت و اصول دين
پيش تر اشاره شد كه شيعه با اهل سنّت در مسأله امامت اختلافاتى دارند، يكى از موارد اختلاف اين است كه آيا امامت، از اصول دين است يا فروع؟
بنا بر عقيده شيعه، امامت از اصول دين است. براى تثبيت اين اعتقاد، چند دليل مى توان ارائه كرد كه ساده ترين آن ها چنين است:
1 . بدون ترديد بحث از امامت، بحث از نيابت از نبوّت است و از تعريفى كه براى امامت شده به وضوح و بدون هيچ ابهامى اين معنا استفاده مى شود; چرا كه در تعريف آمده: «امامت، نيابت و خلافت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله است» كه مفاد اين عبارت همان است كه بيان شد.
پس بحث از امامت، بحث از شؤون نبوّت است، نظير بحث از عصمت و هر بحثى كه از شؤون نبوّت و اعتقاد به آن واجب باشد، از اصول دين خواهد بود.
2 . دليل ديگر بر اين كه امامت اصلى از اصول دين است، حديث معروفى است كه از پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله نقل شده است. پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله فرمود:
مَنْ ماتَ وَلَمْ يَعْرِفْ اِمامَ زمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِليَّةً;1
هر كس بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد ، به مرگ جاهليّت از دنيا رفته است.
محمد حسین
12-26-2011, 10:04 PM
دانشمندان شيعه و اهل سنّت اين حديث را در كتاب هاى خود از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله نقل كرده اند.
روشن است كه منظور از مرگ جاهليّت، مرگ كفر و نفاق است و چيزى كه جهل به آن، فرجام كار انسان را به كفر و نفاق مى انجامد، بايد با اصل دين ارتباط داشته باشد، وگرنه جهل به مسائل فروع هيچ گاه انسان را به اين سرحدّ نمى رساند.
البتّه در بين دانشمندان صاحب نظر اهل سنّت، كسانى هستند كه به آن ها نسبت داده شده كه امامت را از اصول دين مى دانند. براى نمونه قاضى ناصرالدّين بيضاوى از بزرگان و مشاهير اهل سنّت در تفسير و كلام، امامت را از اصول دين مى داند.
ولى اكثر قريب به اتّفاق اهل سنّت، در برابر شيعه، قائلند كه امامت از فروع دين است. هر چند بعضى به طور قطع به اين مسأله تصريح نمى كنند، بلكه مى گويند: فروع بودن امامت انسب است، ولى در عين حال به اين كه امامت از اصول دين باشد نيز تصريح نمى كنند.
در هر صورت، چه امامت اصلى از اصول دين باشد; آن سان كه شيعه معتقد است، يا از فروع دين باشد; آن سان كه اهل سنّت مى گويند، بايد بحث كرد كه امام چه كسى است تا او را بشناسيم و از او پيروى كنيم، بر اوامر و نواهى او گردن نهيم و بر گفتار و كردار او ترتيب اثر بدهيم; چون او را نايب و خليفه پيامبر مى دانيم.
*****
1 . اين حديث با اين متن در شرح المقاصد، و شرح العقائد النّسفيّه آمده است. امّا به متون ديگر در بسيارى از كتاب هاى كهن تفسيرى، كلامى، حديثى روايت شده است. ر.ك: الإمامة في أهم الكتب الكلاميه: 154.
محمد حسین
12-26-2011, 10:07 PM
پاسخ به يك شبهه
گفتنى است كه گاهى شنيده مى شود كه برخى مى گويند: بحث از امامت، بحث تاريخى صرف است و اكنون امّت اسلامى با اين مباحث كارى ندارند، آنان را امور مهمّى است كه بايد بدان ها بپردازند و اوقات گران بهاى عمر را در آن ها صرف كنند.
اين چه كلام بى اساسى است؟! سخنى است از راهزنان افكار، ساده لوحان و بى خبران از مبانى دين. چگونه مى شود كه از طرفى اعتقاد به امام را واجب و اطاعت و سرسپردگى نسبت به او را در خُرد و كلان از امور، بر همه افراد امّت لازم مى دانيد و سرپيچى از فرمان هاى او را كفر يا فسق به شمار مى آوريد و پيروى از او را موجب وصول انسان به سرّ خلقت و هدف آفرينش قلمداد مى كنيد و از طرف ديگر بحث در پيرامون آن را در شمار مباحث تاريخى صرف به شمار آورده و بحثى بى ثمر مى دانيد؟!
عزيزترين امور نزد انسان، عقيده اوست، بحث از امام و امامت آثار عملى فراوانى دارد، انسان مى خواهد او را بشناسد; چرا كه جهل به او اصل ايمانش را زير سؤال مى برد. مى خواهد او را بشناسد تا او را دوست داشته باشد; چرا كه در روايتى امام باقر عليه السلام فرمود:
هَلِ الدّينُ اِلاَّ الْحُبُّ وَالْبُغْضُ;1
آيا دين جز دوست داشتن و دشمنى ورزيدن است؟
محمد حسین
12-26-2011, 10:07 PM
انسان مى خواهد امام را بشناسد تا در مقام عمل، از او تبعيّت كند; زيرا انسان است و مكلّف و مانند بهائم يله و رها نيست و چون امامت، نيابت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله است، پس امام است كه مى تواند براى انسان در مقام انجام وظايف فردى و اجتماعى و انجام وظايف بندگى نسبت به خداى متعال، تعيين تكليف نمايد.
از اين رو انسان بايد امام را بشناسد و از حقّانيّت مدّعى اين مقام تحقيق كند تا از او پيروى نمايد و در مقام بندگى، بارى كه بر دوش دارد به سرمنزل مقصود برساند.
حال مى توان قائل شد كه بحث در پيرامون چنين موضوع مهمّى يك بحث تاريخى صرف و فاقد ارزش است؟
آرى، بى خبران از هدف غايى خلقت و عوامل تأمين كننده وصول به آن هدف، جا دارد اين بحث را فاقد ارزش و يا غير ضرورى قلمداد نمايند; ولى نزد فراگيرندگان ارشادهاى قرآنى و رهنمودهاى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله درباره طريق وصول به هدف آفرينش، از بحث امامت و شئون و مقامات امام ارزشمندتر يافت نمى شود.
*****
1 . مستدرك الوسائل: 12 / 227.
محمد حسین
12-26-2011, 10:11 PM
***وحدت در سايه امامت
شايد گفته شود كه بحث در پيرامون امامت به وحدت مسلمانان ضرر مى رساند، از اين رو بايد اين مباحث ترك شود.
ما در اين باره به تفصيل در مباحث گوناگون خود سخن گفته ايم، خلاصه پاسخ از اين ديدگاه چنين است:
بحث از امامت نه تنها به وحدت مسلمانان و اتّحاد كلمه آن ها مضر نخواهد بود; بلكه به برهان عقلى و نقلى، بهترين، بلكه تنها راه تحقّق اين آرمانِ گران قيمت و پرارزش، روشن ساختن موضعِ امامت و منصب منيعِ خلافت و نيابت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله است.1
سخن در اين است كه منظور از وحدت چيست؟ و راه تحقّق آن كدام است؟
برخى از معاصرين براى تحقّق وحدت اين گونه پيشنهاد مى كنند كه شيعه و اهل سنّت بايد تمام كتاب هاى تفسيرى، حديثى و فقهى خود را با توافق يك ديگر از نو بنويسند; چون تنها علّت اختلافات، راهيابى اباطيل، اساطير و اكاذيب در كتاب هاى شيعه و اهل سنّت است و با شناسايى امور خلافِ واقع و جدا كردن حقايق از اكاذيب، چهره واقعى دين، نمايان شده و مورد اتّفاق همگان قرار خواهد گرفت; زيرا كسى با حقّ، نزاع واختلاف ندارد، در نتيجه تمام اختلافات از بين خواهد رفت.
در پاسخ ابتدايى به اين پيشنهاد اين پرسش ها مطرح مى شوند:
1 . كسانى كه بايد كتاب هاى شيعه و اهل سنّت را بررسى كنند چه افرادى و از چه گروهى باشند؟
2 . معيار و ملاك براى شناخت حقّ، از باطل و راست، از دروغ چيست؟
3 . آيا اهل سنّت حاضرند از كتاب هايى را كه از آغاز تا فرجام صحيح مى دانند و با آن ها معامله وحى منزل مى كنند (مانند صحاح ششگانه يا دست كم دو كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم) و تمام مبانى و عقايدشان را بر پايه مندرجات آن ها بناگذارى كرده اند، دست بردارند و آن ها را بازنويسى كنند؟
محمد حسین
12-26-2011, 10:12 PM
برخى ديگر پيشنهاد مى كنند كه بايد مشتركات دو فرقه اخذ گردد.
در پاسخ اين پيشنهاد مى گوييم: مشتركات كدامند؟
آيا توحيد و عقيده به يگانگى بارى تعالى است؟
در همين مقام، نخستين نزاع بر سر صفات بارى تعالى است، آيا خداوند متعال جسم است؟
اهل سنّت مقامى را براى ابوبكر قائلند كه براى احدى قائل نيستند، مى گويند: خداوند متعال براى او به خصوص تجلّى خواهد كرد و او خدا را آن چنان كه هست، خواهد ديد.2
البتّه خودشان در سند اين حديث خدشه مى كنند، ولى بايد دانست كه جاعلان اين گونه اباطيل چه كسانى هستند؟ ملاك و معيار شناخت اين افراد چيست؟
از مشتركات، همين مسأله امامت است. پس دست كم بايستى اهل سنّت قائل شوند كه بحث از امامت و تحقيق از امام واقعى كه نايب رسول خدا صلى اللّه عليه وآله است، بحث از يكى از مشتركات بوده و از اسباب تقريب بين مذاهب است. پس چرا آن را از اسباب تفرقه به حساب مى آورند؟
آرى، عدّه اى بحث از امامت را بحثى غير ضرورى مى دانند و با اين وجود ما را به تقريب بين مذاهب فرا مى خوانند و اين درست در زمانى است كه گروهى از آنان هنوز شيعيان را مسلمان نمى دانند(!!)
آرى، آنان فرقه هاى مجسّمه، مرجئه و خوارج را مسلمان مى دانند، ولى نسبت به ما، نه اين كه در اسلام ما شكّ داشته باشند، بلكه ما را مسلمان نمى دانند.
محمد حسین
12-26-2011, 10:12 PM
شاهد اين كه در اين اخير در عربستان سعودى كتابى به نام مسألة التّقريب بين أهل السّنّة والشّيعة نوشته شده، كه به مؤلّف كتاب به جهت تأليف اين كتاب، مدرك تحصيلى اعطاء شده است(!!)
نگارنده اين كتاب پس از ورود به مباحث و ذكر مطالبى، چنين مى نويسد:
راهى براى تقريب بين ما (يعنى اهل سنّت) و بين شيعه نيست، مگر اين كه شيعيان مسلمان شوند(!!) و تا اينان مسلمان نشوند تقريب معنا ندارد(!!)
ولى ما در حقّ آنان چنين نمى گوييم; بلكه مى گوييم: بياييد به كتاب خدا و سنّت قطعى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله كه خود معترف به آن هستيد، عمل كنيد! ما در بحث از سند و دلالت «حديث ثقلين» به تفصيل در اين باره سخن گفته ايم.3
*****
1 . براى آگاهى بيشتر در اين زمينه ر.ك: نگاهى به حديث ثقلين: ص 50، از همين نگارنده.
2 . الدر النضيد: 97.
3 . ر.ك نگاهى به حديث ثقلين: 31 ـ 53.
محمد حسین
12-26-2011, 10:14 PM
***على يا ابوبكر؟
طرف نزاع دو نفر یا سه نفر ؟!!!
اهل سنّت در كتاب هاى كلامى خود طرف نزاع را سه نفر مى دانند و عبّاس عموى پيامبر را نيز اضافه مى كنند; ولى مى گويند: چون عبّاس به نفع على عليه السلام كنار رفته است، ناگزير نزاع به دو نفر منحصر مى شود.
به نظر مى رسد قضيّه امامت عبّاس، در زمان عبّاسيان مطرح شده است و در صدر اسلام سابقه نداشت و دليلى در دست نيست كه عبّاس، ادّعاى امامت و خلافت بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله كرده باشد; بلكه عباس در قضاياى سقيفه، طرفدار امير مؤمنان على عليه السلام بوده و با آن حضرت بيعت نموده و تا آخرين لحظه هم شنيده نشده كه در مقابل آن حضرت ادّعاى خلافت و امامت كرده باشد. پس اين كه طرف نزاع سه نفر بوده اند، قولى است باطل و بر خلاف اتفاق مسلمانان.
محمد حسین
12-26-2011, 10:14 PM
ديدگاه ديگر
برخى بر اين عقيده اند كه اصلاً بين علىّ بن ابى طالب عليهما السلام و ابوبكر ابن ابى قحافه نزاعى وجود نداشته است. آنان براى اثبات اين ديدگاه 6 مطلب را دستاويز خود قرار داده اند:
1 . امير مؤمنان على عليه السلام به ترتيب با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، پس نزاعى با آنان نداشتند.
2 . حضرت على عليه السلام همواره در نماز خلفا حاضر مى شدند و آنان را قبول داشتند.
3 . بين حضرت على عليه السلام و خاندانش و بين خلفاى سه گانه پيوند نسبى بوده است.
به عبارت ديگر، آنان به يك ديگر دختر داده و دختر گرفته اند و اين ايجاد نسبت و دامادى، با نزاع و مخالفت و دشمنى نمى سازد; زيرا طبيعى است كه اگر انسان به كسى دختر دهد و آن دختر بيمار شود، ناگزير براى عيادت از او به منزل داماد خواهد رفت. پس رفت و آمد و نشست و برخاست وجود دارد و اين امور با اختلاف و نزاع جمع نمى شود.
محمد حسین
12-26-2011, 10:19 PM
4 . امير مؤمنان على عليه السلام فرزندانى به نام ابوبكر، عمر و عثمان داشتند و در صورتى كه آن حضرت با خلفا منازعه داشته باشند چگونه اين نام ها را براى فرزندانشان اختيار فرموده اند؟
گفتنى است كه روى موارد سوّم و چهارم بيش از ديگر موارد تأكيد شده است.
5 . احاديثى در مدح شيخين از امير مؤمنان على عليه السلام نقل شده است.
در مواردى به آن حضرت نسبت مى دهند كه فرمودند:
اگر مردى را نزد من بياورند كه مرا بر ابوبكر و عمر برترى دهد بر او، تازيانه مى زنم و حدّ شخصى را كه بر ديگران افترا مى زند بر او جارى مى كنم.
6 . حضرت على عليه السلام براى حفظ وحدت بين جامعه مسلمانان از حقّ خود چشم پوشى كردند.
اينك اين موارد ششگانه را بررسى مى نماييم. درباره بيعت امير مؤمنان على عليه السلام سؤالات زير مطرح مى شود:
محمد حسین
12-26-2011, 10:19 PM
1 . بيعت چيست؟
2 . آيا بيعتى بين امير مؤمنان على و خلفا واقع شده است؟
3 . اگر بين امير مؤمنان على و خلفا بيعتى واقع شده، وقوع آن چگونه بوده است؟
4 . اگر بين امير مؤمنان على و خلفا بيعتى واقع شده، در چه زمانى بوده است؟
5 . آيا اساساً امامت از طريق بيعت قابل اثبات است يا نه؟
ما براى اثبات خلافت و امامت امير مؤمنان على عليه السلام به ادلّه سه گانه قرآن كريم، سنّت قطعى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و عقل تمسّك مى كنيم و منظور ما از دليل عقلى، قاعده قبح تقدّم مفضول بر فاضل است و اين قاعده را حتّى ابن تيميّه نيز قبول دارد.
اما اهل سنّت، پس از اقرار به عدم وجود نصّ بر امامت ابوبكر و تنزّل از ادّعاى افضليت او، راهى جز اجماع صحابه و بيعت آنان با وى ندارند.
محمد حسین
12-26-2011, 10:20 PM
بيعت چيست؟
بيعت، قراردادى است اجتماعى; به اين معنا كه عدّه اى با فردى قرارى منعقد مى نمايند كه شخصى كه با او بيعت شده تعهّد مى كند كه ـ براى مثال ـ از كشور بيعت كنندگان حفاظت نمايد، امور مورد احتياج آنان را تأمين كند، خدمات فرهنگى و بهداشتى و... در حقّ آنان انجام دهد. بيعت كنندگان نيز متعهّد مى شوند كه از او اطاعت كنند و در مواردى اگر به كمك مالى و يا جانى نياز داشت (البتّه بر طبق ضوابطى) با او مساعدت و همكارى نمايند. بعد از اظهار تعهّد از طرفين، «بيعت» كه همين قرارداد اجتماعى است، محقَّق مى شود.1
*****
1 . ر.ك: النهاية في غريب الحديث: 1 / 174، مقدّمه ابن خلدون: 1 / 209.
محمد حسین
12-26-2011, 10:20 PM
بيعت شرعى
آن گاه كه بيعت منعقد شد اين پرسش مطرح است كه چه دليلى وجود دارد كه طرفينِ قرارداد به تعهّدشان وفا نمايند؟
به عبارت روشن تر، بعد از انعقاد چنين قراردادى، وجوب و لزوم اطاعت بيعت كنندگان نسبت به شخصى كه با او بيعت كرده اند از كجا ثابت مى شود؟ و به چه دليلى شخصى كه با او بيعت شده حقِّ حاكميّت و فرمان برى پيدا مى كند؟
پاسخ اين پرسش را با آيه كريمه اى توضيح مى دهيم. قرآن كريم مى فرمايد:
(يا أيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ);1
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به عقدهايتان وفا كنيد.
خلاصه استدلال به اين آيه مباركه براى مشروعيّت بيعت چنين است: وقتى دو نفر با هم معاهده كردند (چون عهد و معاهده نيز در واقع نوعى قرارداد و پيمان است، علاوه اين كه در رواياتى، عقد به عهد كه همان پيمان مؤكّد است، تفسير شده است) بايستى بر طبق معاهده وفا كنند.
*****
1 . سوره مائده: 5 / 1.
محمد حسین
12-26-2011, 10:21 PM
آيا امامت و خلافت با بيعت محقَّق مى شود؟
مشروعيّت بيعت با استناد به آيه كريمه نسبت به قراردادهاى اجتماعى بين مردم و شخصى كه با او بيعت شده است، اثبات شد، اكنون با اين دو پرسش مشروعيت آن را توضيح مى دهيم.
آيا نتيجه اين مشروعيّت، اولى به تصرّف بودن شخصِ بيعت شده نسبت به بيعت كنندگان را نيز مفيد خواهد بود؟
از طرفى، در فرضى كه خود حاكم و شخص بيعت شده با قانون ها و قراردادهاى مقرّر بين طرفين مخالفت كند باز هم وفا به اين پيمان براى بيعت كنندگان واجب خواهد بود؟
طبيعى است كه در اثر ظهور انحراف و تخلّف، وجوب اطاعت از بين مى رود و اين جاست كه لزوم معصوم بودن شخصِ بيعت شده مطرح مى شود و با لزومِ عصمت، تلاش هايى كه براى تحقّق بيعت انجام يافته، اثباتِ امامت خلفا نقش بر آب مى شود.
گفتنى است كه تمام اين بحث ها به عنوان مماشات و بر فرض تسليم است، وگرنه وقتى ثابت شود كه حقّ تعيين خليفه و جانشين پيامبر، منحصراً به خداوند متعال مربوط است و بندگان را در اين زمينه هيچ گونه نقشى نيست، اساس اين مباحث درهم مى ريزد.
محمد حسین
12-26-2011, 10:21 PM
از قضاياى جالب توجّه درباره اثبات اعتقاد شيعه مبنى بر عدم جواز دخالت بندگان نسبت به امام و جانشين پيامبر صلى اللّه عليه وآله قضيّه اى است كه ابن هشام و حلبى در كتاب هاى سيره خودشان آورده اند، اين قضيه در ديگر كتاب هاى سيره نيز آمده است.
رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در آغاز رسالت خويش به سراغ قبيله اى از قبايل عرب براى دعوت به اسلام تشريف بردند. بعد از مذاكره با بزرگان قبيله، آنان چنين اظهار كردند: آيا اگر ما دعوت شما را بپذيريم و از شما حمايت كنيم و با دشمنانتان بجنگيم، مقام رياست و خلافت و سرپرستى امّت را بعد از خود به ما واگذار مى كنيد؟
در شرايطى كه گرويدن حتّى يك نفر به جماعت مسلمانان به نفع اسلام بود، آن حضرت هيچ گونه وعده اى به آن ها ندادند، بلكه با صراحت تمام اعلام فرمودند:
الأمر إلى اللّه يضعه حيث يشاء;1
اين امر به دست خداست، او به هر كه بخواهد واگذار مى كند.
*****
1 . البداية والنهايه: 3 / 171، الاصابه: 1 / 52، تاريخ الاسلام: 1 / 286.
محمد حسین
12-26-2011, 10:24 PM
***بيعت با ابوبكر چگونه محقّق شد؟
بنابر تصريح منابع تاريخى، نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد، عمر بن خطّاب بود. بعد از او يك يا دو نفر از مهاجرين فقط(!!) و پس از آن، اندكى از انصار كه اوّلين آن ها بشير بن سعد بود، بيعت كردند، ولى بسيارى از انصار و ديگر مهاجرين و به خصوص تمام بنى هاشم و بزرگان صحابه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هيچ يك در سقيفه حاضر نبودند و با او بيعت نكردند.
آن چه گذشت بحث به اصطلاح «كبروى» بود، اكنون بحث را در «صغرى» پياده مى كنيم.
در بحث از حقيقت بيعت عنوان شد كه بيعت، يك قرارداد اجتماعى است، به راستى اجتماعى كه در اثر بيعت آنان، امامت ابوبكر تحقّق پيدا كرد كدام است؟
آن چه از ادلّه مسلّم و تاريخى قطعى برمى آيد، بيعت كنندگان با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده چهار نفر بوده اند:
1 . عمر بن خطّاب،
2 . سالم مولاى ابى حذيفه،
3 . ابو عبيده جرّاح،
4 . پيرمردى به سيماى اهل نجد.1
آيا با بيعت اين افراد معدود (كه در واقع، افرادى هم نبوده اند، بلكه دو فرد بوده اند) معقول است كه وجوب اطاعت ابوبكر بر تمام امّت اسلامى در شرق و غرب عالم ثابت شود؟
منبع: کتاب جانشین پیامبر کیست ؟
نوشته آیت الله سید علی میلانی
*****
1 . ر.ك: تاريخ طبرى: 3 / 206 ـ 201، البداية والنّهايه: 6 / 225، الكامل في التاريخ: 2 / 223.
محمد حسین
12-26-2011, 10:41 PM
***آيا حضرت على(ع) با ابوبكر بيعت كرد؟
آيا حضرت على(ع) با ابوبكر بيعت كرد؟
همان گونه كه اشاره شد، برخى مى گويند: امير مؤمنان على عليه السلام با ابوبكر بيعت كرد. ما اين ادعا را از چهار محور پاسخ مى دهيم:
نخست آن كه اين ادّعا بايد نقد و بررسى شود.
دوم آن كه بيان شد كه بيعت، يك نوع قرارداد و به اصطلاح يك امر انشايى است و حقيقت انشا ـ بنا بر مسلك تحقيق و آن چه كه نظر بزرگان، بدان منتهى مى شود ـ عبارت از اعتبار و ابراز است. اگر بپذيريم امير مؤمنان على عليه السلام دست در دست ابوبكر ابن ابى قحافه گذاشته باشند، ولى از كجا معلوم كه با اين دست در دست گذاشتن، خلافت و لزوم اطاعت او را هم اعتبار كرده باشند؟
اگر كسى بگويد: ظاهر حال هر بيعت كننده اى اين است كه با اين كار، اعتبارى را كه روح بيعت به وجود آن است، اظهار و ابراز مى كند;
مى گوييم: آرى، ظاهر حال همين گونه است و در جاى خود ثابت شده كه چنين ظواهرى حجّت هستند، ولى همه اين ها در صورتى است كه آن ظاهر به معارضى اقوى مبتلا نباشد، در صورتى كه در مورد ما خطبه شقشقيّه و نظير آن از امير مؤمنان على عليه السلام صادر شده است كه حضرت در آن چنين تصريح فرمودند:
واللّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها ابْنُ أبي قُحَافَةِ;1
به خدا سوگند! ابوبكر بن ابى قحافه منصب خلافت و جانشينى را به خود بست و حال آن كه حقّ او نبود.
محمد حسین
12-26-2011, 10:43 PM
سوم آن كه اگر بيعتى بين حضرت على عليه السلام و ابوبكر واقع شده، بنابر نقل مورّخان در شرايطى بوده كه هرگز نمى توان به آن حضرت نسبت رضايت به خلافت ابى بكر را داد، براى آگاهى بيشتر در اين زمينه كافى است به كتاب الامامة والسياسة تأليف ابن قتيبه دينورى رجوع شود تا چگونگى قضيّه تا حدودى روشن گردد.
برخى از اهل سنّت براى فرار از پذيرش اين واقعيّت چاره اى نديدند جز اين كه انتساب اين كتاب را به ابن قتيبه منكر شوند; و اين راه نيز دردى را دوا نمى كند; زيرا به يقين اين كتاب از مؤلفات ابن قتيبه است، بزرگان اهل سنّت در قرون گذشته، مطالبى را از آن نقل كرده و به صراحت به ابن قتيبه نسبت داده اند.2
چهارم آن كه اگر بيعتى بين حضرت على عليه السلام و ابوبكر واقع شده، بنابر نقل صحيح بخارى بعد از شهادت حضرت صدّيقه طاهره فاطمه زهرا عليها السلام بوده است.
از طرفى بنا به نقل اهل سنّت شهادت حضرت زهرا عليها السلام شش ماه بعد از رحلت رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بوده است، آن سان كه در صحيح بخارى آمده است. بنابراين، چرا حضرت على عليه السلام در اين مدت طولانى بيعت نكرده است؟
چرا حضرت زهرا عليها السلام را به بيعت وادار نكرده اند؟
با وجود چنين دلايلى اگر در ظاهر حضرت على عليه السلام با او بيعت كرد، كجا ظهورى براى آن بيعت منعقد مى شود كه نشان گر امضاى خلافت ابوبكر باشد و اطاعت او را بر امّت لازم بداند؟
البتّه تمام اين موارد بر فرضى است كه امر خلافت و امامت با بيعت قابل اثبات باشد كه بطلان اين مطلب پيش تر بيان گرديد.
*****
1 . نهج البلاغه: 48، خطبه سوّم (شقشقيّه).
2 . براى نمونه رجوع شود به كتاب العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين: 6 / 72.
محمد حسین
12-26-2011, 10:43 PM
حضرت على و حضور در نماز جماعت خلفا
برخى از اهل سنّت ادّعا كرده اند كه امير مؤمنان على عليه السلام در نماز خلفا شركت مى كرد. مى توان گفت كه اين ادّعا از مصاديق بارز «رُبَّ مَشْهُور لا أَصْلَ لَهُ» است كه چه بسيار مطالب و قضاياى مشهورى كه اصل و ريشه درستى ندارند.
البته به رغم اين كه حتّى برخى از بزرگان، اين قضيّه را به عنوان امر مسلّمى اتّخاذ كرده اند، ولى ما تا كنون مدرك معتبر و قابل اعتنايى براى تثبيت اين مطلب نيافته ايم; چرا كه سند معتبر و غير قابل مناقشه اى در دست نيست كه آن حضرت همواره به نماز خلفا حاضر مى شده اند؟
آن چه در اين باره موجود است مطلبى است كه ابو سعد سمعانى در كتاب انساب الأشراف آورده است كه در واقع مى توان آن را از معجزات امير مؤمنان على عليه السلام در ارتباط با رسوا كردن مخالفان به شمار آورد، در اين قضيّه نقشه قتل آن حضرت را پى ريزى كرده بودند. ما اين جريان را در بحث هاى خود نقل كرده ايم.1
شايد اين واقعه حاكى از آن باشد كه هنوز اميرالمؤمنين عليه السلام با ابوبكر بيعت نكرده بودند و يا عدم رضايتشان بر همگان معلوم بوده، وگرنه وجهى براى اين نبود كه به قتل آن حضرت تصميم بگيرند.
*****
1 . أنساب الأشراف: 3 / 95. براى آگاهى بيشتر در اين زمينه ر.ك: نگاهى به حديث ولايت: 50 ـ 53 از همين نگارنده.
محمد حسین
12-26-2011, 10:45 PM
***آيا بين امير مؤمنان على و خلفا پيوند سببى بود؟
بنابر تحقيق مسلّم و غير قابل انكار انتسابات و پيوندهايى كه بين بنى هاشم و امويان رخ داده «يكطرفى» بوده است، به اين معنا كه عمدتاً امويان و ديگر مخالفان بوده اند كه با بنى هاشم پيوند بسته و از بنى هاشم دختر گرفته اند، ولى در بنى هاشم، كسى نيست كه از مخالفان دخترى گرفته باشد. دست كم آن چه مسلّم و قطعى است اين كه مادر هيچ يك از ائمّه اطهار عليهم السلام از امويان نمى باشد.
در اين زمينه دو مورد قابل بحث و تحقيق است:
1 . دامادى امام محمد باقر عليه السلام با قاسم بن محمّد بن ابى بكر.
قاسم از فقهاى مدينه و شخصى موجَّه و وزين بوده است كه حضرت امام باقر عليه السلام، امّ فروه دختر او را به همسرى گرفتند. اين مخدّره، مادر امام صادق عليه السلام است.
2 . ازدواج امّ كلثوم دختر حضرت على عليه السلام با عمر بن خطّاب.
اهل سنّت مى گويند: وقتى شما در خطاب به امامان خود مى گوييد:
اَشْهَدُ أنَّكَ كُنْتَ نُوراً في الأصْلابِ الشّامِخَةِ والأَرْحَامِ المُطَهَّرَةِ;
گواهى مى دهم كه شما به صورت نورى در پشت مردانى عالى درجه و رحم هاى پاك و دور از پليدى بوده ايد;
پس ابوبكر كه پدر بزرگ مادرِ امام صادق عليه السلام است از «اصلاب شامخه» مى باشد و بايد به ايمان و پاكى او قائل بشويد.
در پاسخ اين استدلال چنين مى گوييم:
هر دو مقدّمه اين استدلال صحيح و بدون ترديد مورد تصديق شيعه است، به اين معنا كه ترديدى نيست كه امّ فروه دختر قاسم، همسر امام محمّد باقر و مادر ششمين امام شيعيان جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السلام است و قاسم نواده ابوبكر مى باشد.
محمد حسین
12-26-2011, 10:46 PM
از طرف ديگر نيز شكّى نيست كه مضمون عبارت ياد شده كه از فرازهاى زيارت وارث است از اعتقادات شيعيان به شمار مى رود; ولى نتيجه اى كه از اين دو مقدّمه گرفته شده، از مواردى است كه مادرِ جوان مرده بدان مى خندد; زيرا كه
اوّلاً بر آشناى با استعمالات عرب پنهان نيست كه منظور از واژه «اَصْلاب» در زيارت شريفه، اجداد پدرى هستند1 و اجداد پدرى امامان شيعه عليهم السلام، تا حضرت آدم ابوالبشر معلوم بوده و روشن است كه هيچ ارتباطى با «ابوبكر» ندارند.
ثانياً منظور از واژه «ارحام» بانوانى هستند كه نور امام عليه السلام از پشتِ پدر به رحم آن بانو منتقل شده است، كه در نتيجه در خود امامان شيعه، همسر هر امامى كه مادرِ امام بعدى به شمار مى رفته بدون شكّ، طاهره و مطهّره بوده و اين معيار در جانب مادران ائمّه عليهم السلام تا حضرت حوّاء همين گونه است.
براى مثال «سَلمى» همسر حضرت هاشم عليه السلام بانويى طاهره و مطهّره بوده است، كه اين بانو، مادر حضرت عبدالمطّلب به شمار مى رود.
هم چنين همسر حضرت عبدالمطّلب عليه السلام كه مادر حضرت ابوطالب عليه السلام است نيز بانويى پاكدامن، طاهره و مطهّره بوده است.
با عنايت به آن چه بيان شد به طور كامل روشن گشت كه «ابوبكر ابن ابى قحافه» نه در شمار «اصلاب» قرار مى گيرد و نه در عداد «ارحام» و اساساً، اين دو كلمه، هيچ گونه ارتباطى با ابوبكر ندارند، تا اين كه شيعه، ملزَم به تكريم جناب ايشان(!!) باشد.
*****
1 . لسان العرب: 1 / 527 ـ 526.
محمد حسین
12-26-2011, 10:50 PM
*****ازدواج امّ كلثوم با عمر
مورد دوم ازدواج امّ كلثوم عليها السلام دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با عمر بن خطّاب بود كه مى خواهند بدين وسيله فضيلتى را براى عمر اثبات و آن چه را كه بعد از رحلت رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله بوده، انكار كنند. اين مورد نيز به بررسى و نقد نياز دارد.
اين قضيّه از دو جهت بايد به دقّت بررسى شود:
1 . از جهت روايات شيعه.
2 . از جهت روايات مخالفان.
از نظر بعض روايات شيعه، جريان چنين است:
عمر بن خطّاب از امير مؤمنان على عليه السلام، دختر كوچكترشان حضرت امّ كلثوم را خواستگارى نمود، حضرت على عليه السلام از اين كه دخترشان كم سنّ و سال است و آمادگى براى ازدواج ندارد به او پاسخ ردّ دادند.
پس از زمانى عمر، عبّاس عموى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله را ملاقات نمود و از او پرسيد: آيا عيب و عارى در من سراغ دارى؟!!
عبّاس گفت: مگر چه اتّفاقى افتاده؟ منظورت از اين سؤال چيست؟
عمر گفت: از فرزند برادرت ـ يعنى اميرالمؤمنين عليه السلام ـ دخترش را خواستگارى نمودم، ولى به من جواب ردّ داد.
آن گاه عمر، عبّاس (بلكه اميرالمؤمنين عليه السلام و بنى هاشم) را تهديد كرد و افزود: به خدا سوگند! چاه زمزم را پر مى كنم، آثار جلالت و عظمت بنى هاشم را (در مكّه و مدينه) از بين مى برم و دو نفر شاهد عليه على بر دزدى او اقامه مى نمايم و حدّ سارق بر او جارى مى كنم.
محمد حسین
12-26-2011, 10:56 PM
عبّاس نزد امير مؤمنان على عليه السلام آمد و آن چه بين او و عمر گذشته بود به عرض آن حضرت رساند و از آن بزرگوار خواست كه تصميم گيرى درباره اين ازدواج را به او واگذار نمايد.
امير مؤمنان على عليه السلام نيز به تقاضاى عمويشان به اين خواستگارى پاسخ مثبت دادند. آن گاه عبّاس، امّ كلثوم را به عقد عمر درآورد.
پس از آن كه عمر كشته شد، اميرالمؤمنين عليه السلام آن مخدّره را به خانه خودشان انتقال دادند.
و آن گاه كه از امام صادق عليه السلام درباره اين ازدواج سؤال شد.
حضرت فرمودند:
إنّ ذلك فرج غصباه;1
اين ناموسى است كه از ما غصب شده است.
گفتنى است كه قدماى بزرگ شيعه مانند شيخ مفيد رحمه اللّه و سيّد مرتضى رحمه اللّه اصل واقعه تزويج و حتّى مجرّد اجراى عقد را نفى كرده اند و عدّه بسيارى از بزرگان شيعه با ادلّه عقلى و نقلى اصل ازدواج را تكذيب نموده اند.
از روايات شيعه ـ كه از نظر سند قابل مناقشه نيستند ـ چيزى بيش از اين كه بيان گرديد، برنمى آيد و چنين ازدواجى واقع نشده و اگر هم واقع شده باشد بر چيزى كه مطلوب آن هاست، دلالت ندارد.
*****
1 . ر.ك: فروع كافى: 5 / 346 و 6 / 115.
محمد حسین
12-26-2011, 10:59 PM
بررسى ديدگاه اهل سنّت
پيش از آن كه روايات مخالفان را بررسى نماييم تذكّر اين نكته ضرورى است كه قضيّه تزويج امّ كلثوم آن چنان كه ادّعا مى شود و با آب و تاب نقل مى كنند در صحيح بخارى، صحيح مسلم و ديگر صحاح ششگانه نيامده است، هم چنين در اكثر قريب به اتّفاق مسانيد و معاجم مشهور و معتبر عامّه، اثرى از كيفيّت اين واقعه يافت نمى شود.
اين موضوع جدّاً جاى دقّت و توجّه است كه واقعه اى كه اين گونه براى اهل سنّت مؤثّر است، چگونه از روايت تفصيل آن غفلت كرده اند و اساساً آيا غفلت يا تغافل در نقل چنين امرى با اين همه اهميّت، جا دارد؟
نه; بلكه معلوم مى شود كه اصل واقعه پايه و اساسى ندارد، وگرنه به اين آسانى از آن نمى گذرند، گرچه در نظر ما شيعيان، اثبات امر امامت و خلافت با آن رفعت و جلالتى كه دارد، با چنين امورى حتّى اگر وقوعش مسلّم باشد (تا چه رسد به اين كه اصل وقوع، هنوز مورد ابهام است) آب در هاون كوفتن و خطّ بر آب نقش كردن است.
پس از تذكّر اين نكته، به بررسى رواياتى كه در كتاب هاى اهل سنّت آمده است مى پردازيم:
آنان اين واقعه را از دو طريق نقل كرده اند:
1 . طريق اهل بيت.1
2 . طريق غير اهل بيت.2
بزرگان اهل جرح و تعديل از محققان اهل سنّت روايات هر دو طريق را تضعيف كرده اند و هيچ يك را قابل اعتنا ندانسته اند.
محمد حسین
12-26-2011, 11:00 PM
افزون بر اين، متن اين روايات مضطرب و آشفته است كه همين اضطراب متن از نظر محققان، از اسباب تضعيف حديث است.
نتيجه اين كه:
اوّلاً: در ميان كتاب هاى اهل سنّت، كتاب هاى معتبرى مانند صحاح و اكثر قريب به اتّفاق مسانيد و معاجم نام و نشانى از وقوع اين تزويج با ميل يا رضايت حضرت امير عليه السلام يافت نمى شود.
ثانياً: اين واقعه در ديگر كتاب هاى اهل سنّت از دو طريق نقل شده، حديثى كه خودشان بر صحّت سند آن اتفاق نظر داشته باشند، موجود نيست.
ثالثاً: متن روايات موجود (با چشم پوشى از مشكل سندى) از اضطرابى عجيب در ذكر جوانب مختلف واقعه برخوردار است،3 و محقّقان حديث شناس، رواياتى را كه داراى اضطراب متن باشند معتبر ندانسته و تضعيف مى نمايند.
بنابر آن چه گذشت با توجه به روايات شيعه ـ در صورتى كه اصل واقعه را انكار نكنيم و روايات وارده را نيز از ظاهرش كه دلالت بر وقوع واقعه مى نمايد منصرف ننماييم، كه البته خود اين دو مطلب نيز جاى بحث و تحقيق عميقى دارد ـ نهايت چيزى كه امكان دارد به آن ملتزم شويم اين است كه امير مؤمنان على عليه السلام با مراجعات مكرّر و پافشارى و اصرار بسيار زياد عمر بن خطّاب (كه در روايات مخالفان نيز كاملاً مشهود است) و پس از ردّ و انكارها و اعتذارهاى مختلف از جانب آن حضرت و سرانجام تهديدهاى گوناگون از ناحيه عمر و واسطه قرار دادن عمر، عقيل و عبّاس را، (كه مدارك عامّه، با صراحت حاكى از تمام اين امور است) در شرايطى ناهنجار و بدون رضايت قلبى، امر تزويج ام كلثوم را به عمويشان عبّاس واگذار فرمودند.
عبّاس نيز پس از اجراى عقد، حضرت امّ كلثوم را به خانه عمر بردند و بعد از مدّتى كوتاه، خليفه به قتل رسيد و اميرالمؤمنين عليه السلام، دخترشان را به منزل خودشان برگرداندند.
محمد حسین
12-26-2011, 11:04 PM
به راستى كدام عاقل باانصاف، چنين واقعه اى را دليل بر وجود ارتباطات به اصطلاح حسنه بين اميرالمؤمنين عليه السلام و عمر بن خطّاب مى داند؟
از سوى ديگر در متون روايات اهل سنّت مطالب واهى آمده كه اميرالمؤمنين عليه السلام آن بانو را براى عمر با آرايش و زينت فرستاده و خليفه او را برانداز كرده(!!) و در اين ازدواج آميزشى رخ داده، اين بانو فرزندانى براى عمر آورده و ديگر مطالب بى اساس، همه اين ها كذب و افترا و جعل و وضع بوده و هيچ ارزشى ندارند.
نوشته اند كه عمر بالاى منبر علّت اصرار زياد خود را بر اين وصلت فرمايش رسول خدا صلى اللّه عليه وآله قرار داده كه آن حضرت فرمود:
كلّ حسب ونسب منقطع يوم القيامة إلاّ حسبي ونسبي;4
هر پيوند حسبى و نسبى در روز رستاخيز گسستنى است جز پيوند حسبى و نسبى من.
عمر بنا به ادّعاى خودش مى خواهد با انتساب به فاطمه زهرا عليها السلام، به رسول خدا صلى اللّه عليه وآله انتساب پيدا كند و تا روز قيامت از اين انتساب نفع ببرد.
اكنون قضيّه اى كه نقل مى شود، وجود غرضى ديگر را در اصرار انجام اين ازدواج تقويت مى كند.
محمّد بن ادريس شافعى مى گويد: هنگامى كه حجّاج بن يوسف ثقفى، دختر عبداللّه بن جعفر را به ازدواج خود درآورد، خالد بن يزيد بن معاويه به عبدالملك مروان گفت: آيا در امر اين ازدواج، حجّاج را به حال خود واگذاشتى؟
عبدالملك در جواب خالد گفت: آرى، مگر مشكلى در ميان است؟
خالد گفت: به خدا سوگند! اين كار، منشأ بزرگ ترين مشكلات است.
عبدالملك گفت: چگونه و به چه سببى؟
محمد حسین
12-26-2011, 11:05 PM
خالد گفت: به خدا سوگند! اى خليفه! از زمانى كه رَمْله دختر زبير را به ازدواج درآورده ام، تمام كينه ها و عداوت هايى كه نسبت به زبير داشتم، از دلم بيرون رفته است.
با اين سخن گويى عبدالملك خواب بود و بيدار گشت و فورى به حجّاج نوشت: دختر عبداللّه را طلاق بده.
حجّاج از فرمان خليفه وقت اطاعت نمود.5
البتّه طبع پيوند ازدواج و ايجاد فاميلى همين است كه منشأ از بين بردن عداوت ها و كدورت هاى گذشته خواهد شد و يا دست كم آن ها را تعديل خواهد كرد. اين مطلب با اغراض سوء امويان منافات داشت كه درصدد بودند به هر وسيله ممكنى بغض بنى هاشم را در دل ها به خصوص در دل هاى عمّالشان بپرورانند.
از اين رو عمر بن خطّاب با اين هدف به اين ازدواج پافشارى مى كرد كه شايد از طريق اين فاميلى با بنى هاشم و به خصوص بيت اميرالمؤمنين عليه السلام، بتواند مسير فكرى جامعه مسلمانان را نسبت به قضاياى سقيفه و آن چه كه از طرف او و هوادارانش بر سر فاطمه زهرا عليها السلام آمده بود، منحرف سازد.
*****
1 . تهذيب التهذيب: 1 / 44، 11 / 382، 4 / 106.
2 . الطبقات الكبرى: 8 / 462، المستدرك على الصحيحين: 3 / 142، السّنن الكبرى: 7 / 63 و 114، تاريخ بغداد: 6 / 182، الاستيعاب: 4 / 1954، اسد الغابة: 5 / 614، الذّريّة الطّاهره: 157 ـ 165، مجمع الزّوائد: 4 / 499، المصنّف صنعانى: 10354.
3 . ر.ك: الطبقات الكبرى: 8 / 463، الاصابة: 4 / جزء 8 / 275، رقم 1473، البداية والنّهايه: 5 / 330، انساب الأشراف: 2 / 412، المستدرك على الصحيحين: 3 / 142.
4 . الطبقات الكبرى: 8 / 463.
5 . مختصر تاريخ مدينة دمشق: 6 / 205.
محمد حسین
12-26-2011, 11:12 PM
***حضرت امير و نام گذارى با اسامى خلفا
از ديرباز نام گذارى از طرف افرادى كه صاحب عنوان، شخصيت و مقام هستند ـ چه به حق و چه به باطل ـ امرى رايج بوده است. براى مثال با مراجعه به تاريخ، مواردى ديده مى شود كه اگر نام كسى خوشايند رسول خدا صلى اللّه عليه وآله نبود، آن حضرت آن نام را به نام ديگرى تبديل مى كردند، در مورد ديگر آن حضرت به امام حسن و امام حسين عليهما السلام و جناب محسن عليه السلام ابتداءً نام گذارى فرمودند.
در موارد بسيارى حاكمان و خلفاى ستم پيشه نيز روى برخى جهات سياسى يا اجتماعى براى افرادى نام تعيين مى نمودند و به خاطر جريانات حاكم بر موقعيّت موجود، اولياى آن اطفال از مخالفت با آن حاكم، خوددارى مى نمودند.
اين مطلب درباره عمر، فرزند امير مؤمنان على عليه السلام نيز مورد تصريح بزرگان اهل سنّت است. حافظ مزّى، ابن حجر عسقلانى و گروهى ديگر از نگارندگان بزرگ اهل سنّت در اين زمينه چنين نگاشته اند:
هنگامى كه «صَهْباء بنت ربيعه» همسر اميرالمؤمنين عليه السلام فرزند پسرى به دنيا آورد، عمر بن خطّاب، نام اين فرزند را «عمر» گذارد(!!)1
به نظر ما اين كار عمر نيز در راستاى همان هدفى بوده كه با آن همه ارعاب و تهديد به خواستگارى دختر اميرالمؤمنين عليه السلام اقدام كرد. آن سان كه در تاريخ آمده است، معاويه مبلغ هنگفتى براى جناب عبداللّه بن جعفر (داماد اميرالمؤمنين عليه السلام و شوهر حضرت زينب كبرى عليها السلام) فرستاد تا نام فرزندش را معاويه بگذارد.
افزون بر اين، بيشتر نام ها، نام هاى مرسوم و متداولى در بين عرب بوده است و هر خانواده اى به مقتضاى ذوق و سليقه خود اين نام ها را براى نوزادان خود برمى گزيدند.
به سخن ديگر، اساساً خود نام ها از نظر ذاتى قبحى نداشتند. از اين رو در هيچ يك از كتاب هاى مخالفان حتّى متأخّرين آنان (يعنى تا حدود 50 سال پيش) نمى يابيد كه از اين جهت عليه شيعه استفاده اى كرده باشند و اين همنامى را دستاويز نفى منازعه بين امامان ما و رؤساى خودشان قرار داده باشند.
كوتاه سخن اين كه چنين به اصطلاح بهانه گيرى ها براى نفى و اثبات امرى به آن اهميّت با آن همه دلايل متقن و غير قابل خدشه، چيزى نيست جز اين كه گفته شود: «اَلْغَريقُ يَتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشيش».
*****
1 . تهذيب الكمال: 21 / 467، تهذيب التهذيب: 7 / 411.
محمد حسین
12-26-2011, 11:19 PM
***نگاهى به روايت مدح شيخين
در كتاب هاى اهل سنّت به امير مؤمنان على عليه السلام نسبت داده شده كه آن بزرگوار با عباراتى مختلف، شيخين را مدح كرده اند. در روايتى آمده است كه حضرت على عليه السلام فرمود:
خَيْرُ النّاسِ بَعْدَ النَبيّين أبوبَكْر ثُمَّ عُمَرُ...;1
بهترين مردم بعد از پيامبران ابوبكر سپس عمر بن خطّاب است... .
ابن تيميّه در كتاب منهاج السُّنّه چنين نقل مى كند:
همواره اين سخن از على شنيده مى شد كه اگر مردى را به نزد من بياورند كه مرا بر ابوبكر و عمر برترى دهد، بر آن مرد، حدّ شخص افترا زننده را جارى مى كنم و شلاّق مى زنم.
اين موضوع را از چند محور بررسى و نقد مى نماييم:
1 . اين گونه مطالب كه به امير مؤمنان على عليه السلام نسبت داده شده، تنها در كتاب هاى اهل سنّت آمده است و در هيچ يك از كتاب هاى شيعه حتى به ضعيف ترين سند نيامده است.
بديهى است كه استدلال به امرى كه مورد ادّعاى يك طرف از متخاصمين است، خروج از قواعد مقرّره باب مناظره است.
2 . اهل سنّت اين نسبت ها را با سندهايى كه حتى در نزد خودشان صحيح باشد، نقل نكرده اند.
آن چه نقل شده با عبارت هاى «رُوِيَ عَنْ عليٍّ; از على روايت شده»، يا «وَقَدْ حُكِيَ عَنْ عليٍّ; از على حكايت شده» و نظير اين متون آمده است.
به اصطلاح علم درايه و حديث شناسى اين مطالب به نحو «اِرْسال» از حضرت على عليه السلام نقل شده است، نه با سندى معتبر و قابل توجّه. روشن است كه چنين منقولاتى اعتبار ندارند.
محمد حسین
12-26-2011, 11:22 PM
3 . قراين زيادى در فرمايشات امير مؤمنان على عليه السلام وجود دارد و نيز روايات متواتر و بلكه فوق حدّ تواتر از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در افضليّت اميرالمؤمنين عليه السلام از جميع افراد نقل شده كه چنين مطالبى را در مدح و منقبت شيخين توسط اميرالمؤمنين عليه السلام تكذيب مى كند.
4 . شواهدى وجود دارد كه به يقين نشان گر كذب اين نسبت ها است. براى نمونه به نقل يك شاهد اكتفا مى شود.
ابن عبدالبرّ در كتاب الاستيعاب فى معرفة الاصحاب از معتبرترين كتاب هاى رجالى اهل سنّت از قول افرادى مانند سلمان، مقداد، ابوذر، خبّاب، جابر بن عبداللّه انصارى، ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم چنين نقل مى كند:
نخستين كسى كه اسلام آورد علىّ بن ابى طالب بود.
آن گاه مى نويسد:
وَفَضَّلَهُ هؤُلاءِ عَلى غَيْرِهِ;2
اين جماعت، على (عليه السلام) را بر غير او برترى مى دادند.
گفتنى است افرادى از بزرگان صحابه كه داراى چنين عقيده اى بودند خلى بيشتر هستند، ولى ابن عبدالبرّ چنين مصلحت ديده كه فقط اين عدّه را نام ببرد(!!)
البتّه اين مطلب، عنوان جداگانه اى در كتاب هاى اهل سنّت دارد كه: «نخستين كسى كه اسلام آورد چه كسى بود؟»
ابن عبدالبرّ از قول اين عدّه نقل مى كند كه نخستين كسى كه اسلام آورد، اميرالمؤمنين عليه السلام بود.
محمد حسین
12-26-2011, 11:22 PM
بلكه ابن جرير طبرى در روايت صحيحى نقل مى كند كه ابوبكر ابن ابى قحافه بعد از پنجاه نفر اسلام آورد.3
اما براى اين كه اين مقام را از امير مؤمنان عليه السلام انكار كنند، اقوالى را درست كرده اند; از جمله اين كه نخستين كسى كه اسلام آورده، ابوبكر بوده است.
ما اكنون در مقام ردّ و نقض اين اقوال بى اساس و كاذب نيستيم، آن چه به بحث ما مربوط مى شود اين است كه شخصيتى مانند ابن عبدالبَرّ قرطبى كه از حافظان بزرگ اهل سنّت است در كتاب خود به عدّه اى از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه وآله نسبت مى دهد كه آنان اميرالمؤمنين عليه السلام را بر ابوبكر تفضيل مى دادند.
از طرفى هرگز ديده يا شنيده نشده كه امير مؤمنان على عليه السلام به خاطر اين عقيده، بر كسى حدى جارى كنند و يا حتّى انتقادى كرده باشند.
از اين رو ابن حجر عسقلانى در اين باره سر در گم شده است; چرا كه از طرفى مى بيند كه به اميرالمؤمنين عليه السلام چنين نسبت داده اند كه بر قائلين به تفضيل حضرتش بر ابوبكر و عمر، حدّ جارى مى سازد، از طرف ديگر بر چنين افرادى كه قائل به تفضيل شده اند حدّى جارى نگرديده است، و در اين راستا كلام ابن عبدالبرّ را از روى ناچارى تحريف كرده و قسمت آخر سخن يعنى «وَفَضَّلهُ هؤُلاءِ عَلى غَيْرِهِ» را نقل نكرده تا به وجود چنين افرادى با اين عقيده اعتراف نكند.
البته ما شواهد بسيارى در موضوعات مختلف داريم كه بناى توجيه گران بر اين است كه هر كدام از متأخّرين وقتى كه مشاهده مى كند كلماتى و عباراتى از پيشينيان ايجاد دردسر مى كند و در راه به كرسى نشاندن ادّعاهاى بى اساسشان مشكلى را ايجاد مى نمايد، به هر وسيله ممكن، عبارت شخص پيشين را تحريف كرده و در صورت امكان آن را از دلالت ساقط مى نمايند.
وه، چه روش و مسلك استوارى(!!) مطالبى را به دروغ به شخصيّتى چون امير مؤمنان على عليه السلام نسبت مى دهند و آن چه را كه با اين افترا منافات دارد تحريف مى كنند تا در نتيجه مذهب و مكتبى را بر اين دو امر بى اساس، پايه گذارى كنند.
*****
1 . شرح المواقف: 8 / 367.
2 . الاستيعاب: 3 / 1090.
3 . تاريخ طبرى: 2 / 316.
محمد حسین
12-26-2011, 11:23 PM
*****آيا حضرت على از حقّ خود تنازل كردند؟
يكى ديگر از ادّعاها در زمينه امامت و خلافت اين است كه مى گويند: حضرت على عليه السلام از حق خود تنازل كرد.
مگر امامت و ولايت و سرپرستى بر امّت ملك امير مؤمنان على عليه السلام بوده كه آن حضرت از آن دست برداشته و چشم پوشى كنند؟
ممكن است انسان به دلخواه خودش از ملك شخصى خود يا ارثى كه مثلاً به او رسيده چشم پوشى كند و آن را به ديگر وارثان واگذار كند و بگويد: من با شما بر سر اين امر، نزاعى ندارم.
امّا از اظهارات حضرت على عليه السلام در دوران خلافت خلفا استفاده مى شود كه نه تنها آن حضرت از حق مسلم خود تنازل نكرده; بلكه در آن دوران به مصالحى درباره حق خويش صبر كرده است. آن بزرگوار در گفتارى در قبال غصب امامت و خلافت خويش مى فرمايد:
فَصَبَرْتُ وَفِي العَيْنِ قَذًى وَفِي الْحَلْقِ شَجًى;1
پس صبر كردم آن گونه كه تيغى به چشمم خليده و استخوانى در گلويم جا داشت.
آن حضرت در فراز ديگرى مى فرمايد:
به اطرافم نگاه كردم، ديدم كسى جز حسنين نيست، نخواستم كه با انصارى كه در دو نفر خلاصه مى شدند ـ آن هم چه دو نفرى ـ به منازعه برخيزم و اين دو ريحانه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله را به كشتن بدهم، از اين رو نسبت به از دست رفتن آن دو، بخل ورزيدم كه مبادا كشته شوند.2
امير مؤمنان على عليه السلام در شكواى ديگرى كه از امّت جفاپيشه به خداوند متعال دارند، اين گونه عرض مى كنند:
خدايا! من حسنين را به تو سپردم، تا وقتى من زنده هستم مرا به داغ مرگ آنان مبتلا نساز، بعد از من هم خودت مى دانى كه چگونه آنان را از قريش حفظ كنى.3
محمد حسین
12-26-2011, 11:23 PM
بنابراين، بسى كم لطفى است كه بر «صبر و تحمّل» نام «تنازل و چشم پوشى» نهند، و حال آن كه بين اين دو از نظر حقيقتِ مفهوم فرسنگ ها فاصله است.
آرى، آن چه در ميان بوده فقط صبر بوده و صبر، و چيز ديگرى جز صبر و شكيبايى در مقابل حركات ناهنجار امّت جفاپيشه، نبوده است.
حضرت موسى بن عمران عليه السلام براى مناجات با پروردگار به كوه طور رفت و هارون را خليفه خود در بين مردم قرار داد، كه كارهاى موسى را در بين مردم، موقع رفتن آن حضرت به كوه طور، انجام داده و اسباب هدايت آنان را فراهم سازد، قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
(وَقالَ مُوسى ِلأَخيهِ هارُونَ اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدِينَ);4
و موسى به برادرش هارون گفته بود: در ميان قومم جانشين من باش و كارهاى آن ها را اصلاح كن و از روش فسادگران پيروى نكن.
وقتى حضرت موسى عليه السلام از ميقات بازگشت، مشاهده كرد كه به كلّى ورق برگشته و همه امّت مرتدّ شده اند، به حضرت هارون اعتراض كرد.
قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
(قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي);5
(هارون عليه السلام) گفت: اى فرزند مادر! همانا قومم مرا ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند.
به راستى آيا رواست كه از صبر هارون عليه السلام در قبال ارتداد و انحراف قوم تعبير شود كه هارون از خلافت و جانشينى خود نسبت به حضرت موسى عليه السلام تنازل كرده و چشم پوشى نموده است؟
محمد حسین
12-26-2011, 11:24 PM
امير مؤمنان على عليه السلام كسى است كه در حق و حقانيّت او نصوص فراوان وارد شده و در روز غدير آن جمعيّت بسيار با او بر امامت و خلافت بيعت كردند، آيا معقول است چنين شخصيّتى همه اين ها را ناديده بگيرد و ـ به قول معروف امروزى ها ـ به نفع ديگرى كنار رود؟
مگر امر خلافت و منصب جانشينى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در اختيار كسى است كه كارش با «نان به يك ديگر قرض دادن» سامان پذيرد؟
آيا نفع وحدت جامعه مسلمانان بر محورى پوشالى، باطل و بى محتوا، از ضرر انحراف امّت از وصىّ برحقّ رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بيشتر بود؟
آيا براى چنين وحدتى، نفعى تصوّر مى شود؟
آيا قابل تصوّر است كه معصوم براى غير معصوم تنازل كند؟
آرى، پاسخ اين پرسش ها نزد كسى كه از اهميّت و ارزش مقام منيع خلافة اللهى بى خبر است و يا خود را به بى خبرى مى زند و از نقش امام و حجّت واقعى در سرنوشت دين و دنياى مردم آگاهى ندارد; مثبت است، چون اين گونه افراد با چنين طرز تفكّرى، هيچ گاه در پى تأمين غرض خداى متعال از آفرينش ووصول به آن غرض نيستند; چرا كه «هِمَّتُهُمْ بُطُونُهُمْ، ودِينُهُمْ دَنانيرُهُمْ».
محمد حسین
12-26-2011, 11:25 PM
بنابراين، هرگز امير مؤمنان على عليه السلام از حق خويش تنازل نكردند; بلكه اين امّت بودند كه بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله، سير قهقرايى نمودند و از منتخب خداى تعالى و رسولش عدول نمودند و آن يگانه نامزد مقام جانشينى پيامبر كه خدايش بر اين مقام برگزيده بود، با مشاهده انحراف و خودكامگى امّتِ جفاپيشه، چاره اى جز صبر نديد، پس صبر كرد و فرمود:
فَصَبَرْتُ وَفِي العَيْنِ قَذًى وفي الحَلْقِ شَجًى;
پس شكيبايى ورزيدم آن گونه كه تيغى به چشمم خليده و استخوانى در گلويم جا داشت.
قرآن كريم نيز پيش تر، از اين حقيقت پرده برداشت و فرمود:
(وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللّهُ الشَّاكِرِينَ);6
و محمّد فرستاده خداست; و پيش از او فرستادگان ديگرى نيز بودند; آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما به گذشته برمى گرديد؟! و هر كس به گذشته باز گردد هرگز به خدا ضررى نمى رساند; و خداوند به زودى به شاكران پاداش خواهد داد.
*****
1 . نهج البلاغه: 48، خطبه 3 (شقشقيّه).
2 . همان: 68، خطبه 26.
3 . شرح نهج البلاغه: 2 / 298.
4 . سوره اعراف: آيه 142.
5 . همان: آيه 150.
6 . سوره آل عمران: آيه 144.
محمد حسین
12-26-2011, 11:27 PM
***با توجه به ويژگى هاى امام و جانشین پیامبر از دیدگاه اهل سنت،آیا ابوبکرامام و جانشین پیامبر است ؟
ویژگی های مهم
با عنايت به عقيده طرفين در امامت و طريق تعيين امام و جانشين رسول خدا صلى اللّه عليه وآله سخن ما اين است كه اگر شيعه از مبناى خود تنزّل كند باز هم ابوبكر و امثال او قابليّت تصدّى مقام امامت را ندارند; چراكه اهل سنّت ضرورت وجود ويژگى هايى را براى امام و جانشين رسول خدا صلى اللّه عليه وآله ذكر مى كنند.
در يك بررسى اجمالى مى توان مجموعه صفات و ويژگى هايى كه اهل سنّت در خليفه و جانشين پيامبر از آن بحث مى كنند افزون بر عقل، بلوغ، مرد بودن و آزاد بودن، در دو بخش خلاصه كرد.
بخش يكم. ويژگى ها و صفاتى كه اعتبار آن ها مورد اجماع و اتّفاق است.
بخش دوم. صفت عصمت است، امّا بر عدم اعتبار آن اتفاق نظر دارند، يعنى مى گويند: عدالت در خليفه و جانشين پيامبر كافى است و به عصمت احتياجى نيست.
البته نسبت به اعتبار برخى از آن ويژگى ها در اعصار متأخّر، اختلافاتى جزئى پيدا شده كه از محلّ بحث ما خارج است; زيرا بحث ما درباره خلافت ابوبكر و وجود يا عدم وجود صفات مورد نظر اهل سنّت در اوست، ويژگى هايى كه مورد اجماع همه آن هاست عبارتند از:
1 . اجتهاد و علم،
2 عدالت،
3 . شجاعت.
بنابر ويژگى نخست، امام و خليفه پيامبر بايد نسبت به مسائل دين عالم و در آن ها مجتهد باشد; چرا كه از نقاط دور و نزديك شبهاتى بر دين وارد مى شود، و در صورتى كه فاقد اين صفت باشد، نمى تواند حريم دين را از نظر معنوى حفظ كند.
درباره عدالت نيز سخن اين است كه خلافت، نيابت از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله است و شخص فاسق و فاجر قابليّت نيابت از پيامبر معصوم را ندارد.
شجاعت نيز سومين ويژگى امام و خليفه است كه در مواقع خطر بتواند حافظ مرز و بوم كشور اسلام بوده و قدرت تصميم گيرى براى تجهيز لشكر و قيادت آن را داشته باشد.
محمد حسین
12-26-2011, 11:30 PM
آيا ابوبكر واجد اين ويژگى ها و صفات بوده؟
اكنون بايد ديد كه آيا ابوبكر واجد شرايط معتبر بوده يا نه؟ و چنان چه جواب منفى باشد، خلافت عمر و عثمان نيز زير سؤال مى رود; زيرا چنان كه مى دانيم خلافت آن دو، فرع خلافت ابوبكر است. آن سان كه امامت يازده امام شيعه پس از اميرالمؤمنين، بر امامت آن حضرت متفرّع است.
پس با بررسى منصفانه حالات ابوبكر ببينيم كه آيا او واجد شرايط معتبر بوده يا نه؟
بدين ترتيب حقانيّت امامت و خلافت امير مؤمنان عليه السلام بلامنازِع خواهد بود، چرا كه پيش تر گفتيم كه امر خلافت و جانشينى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بين اين دو نفر مردد است.
شجاعت ابوبكر
يكى از ويژگى ها و صفات معتبر در خليفه و امام شجاعت است. اينك اين صفت را درباره ابوبكر در دو مقطع تاريخى بررسى مى كنيم:
1 . زمان رسول خدا صلى اللّه عليه وآله.
2 . بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله.
ترديدى نيست ابوبكر بعد از رحلت رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در هيچ جنگى شركت نكرد و هيچ گاه شمشيرى در راه خدا به دست نگرفت و در هيچ واقعه اى نبوده تا حضور او در آن و حملاتش نشان گر شجاعت او باشد.
ابوبكر در زمان رسول خدا صلى اللّه عليه وآله جوان تر بوده، طبيعى است كه بايد نيرو و نشاط بيشترى داشت; در عين حال ما جايگاه او را در تمام موارد از كتاب هاى اهل سنّت بررسى كرديم و نه تنها هيچ گونه بروزاتى كه حاكى از شجاعت او باشد به دست نيامد; بلكه امورى در مواقف حسّاس از او سر زده كه اسباب شرمندگى و انكسار خود و پيروانش را فراهم آورده است.
محمد حسین
12-26-2011, 11:32 PM
فرار ابوبكر و عمر در جنگ ها
محققان بزرگ، سيره نويسان، تاريخ نگاران و حديث شناسان اهل سنّت تصريح كرده اند كه در جنگ احد، شرايطى پيش آمد كه مشركان بعد از شكست ابتدايى، برگشتند و تصميم گرفتند كه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله را به قتل رسانده و قواى مسلمانان را منهدم كنند. در اين شرايط حساس، ابوبكر و عمر نيز چون ديگران، پيامبر خدا را در ميان انبوه دشمن رها كرده و تنها گذاشتند و براى حفظ جان خودشان پا به فرار گذاشتند. براى نمونه مدارك زير فرار آن دو را در جنگ احد مطرح كرده اند:
1 . ابوداوود طيالسى در كتاب السنن.
2 . ابن سعد در كتاب الطّبقات الكبرى.
3 . طبرانى در كتاب المعجم.
4 . ابوبكر بزّار در كتاب المسند.
5 . ابن حبّان در كتاب الصحيح.
6 . دارقطنى در كتاب السنن.
7 . ابونعيم اصفهانى در حلية الأولياء.
8 . ابن عساكر در تاريخ مدينة دمشق.
9 . ضياء مقدسى در المختاره.
10 . متّقى هندى در كنز العمّال.1
محمد حسین
12-26-2011, 11:33 PM
حاكم نيشابورى درباره جنگ حنين روايتى را با سند صحيح از ابن عبّاس نقل مى كند. ابن عباس گويد: تنها كسى كه در جنگ حنين با رسول خدا صلى اللّه عليه وآله ماند و استقامت كرد، علىّ بن ابى طالب عليهما السلام بود و همه پا به فرار گذاشتند.2
محققان بزرگ اهل سنّت كه فرار ابوبكر و عمر را در جنگ خيبر ذكر كرده اند عبارتند از:
1 . احمد بن حنبل در كتاب المسند.
2 . ابن ابى شيبه در المصنَّف.
3 . ابن ماجه قزوينى در سنن المصطفى (صلى اللّه عليه وآله).
4 . ابوبكر بزّار در المسند.
5 . طبرى در تفسير و تاريخ.
6 . طبرانى در المعجم الكبير.
7 . حاكم نيشابورى در المستدرك على الصحيحين.
8 . بيهقى در السّنن الكبرى.
9 . ضياء مقدسى در المختارة.
10 . هيثمى در مجمع الزّوائد.
متّقى هندى در كتاب كنز العمّال فرار ابوبكر و عمر را در جنگ خيبر از افراد فوق نقل مى كند.3
*****
1 . ر.ك: كنز العمّال: 10 / 424.
2 . المستدرك على الصحيحين: 3 / 111.
3 . ر.ك: كنز العمّال: 8 / 371.
محمد حسین
12-26-2011, 11:34 PM
جنگ خندق و شجاعت حضرت على(ع)
يكى از جنگ هاى مهم اسلام، جنگ خندق است. در اين جنگ امير مؤمنان على عليه السلام در برابر سپاه كفر و شرك قرار گرفت. در اين هنگام رسول خدا صلى اللّه عليه وآله فرمودند:
لَضَرْبَةُ عَليٍّ في يَوْمِ الخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْنِ;
ضربه على در جنگ خندق، از عبادت جنّ و انس نزد خداى تعالى برتر است.
در برخى از نقل ها چنين آمده است:
لَضَرْبَةُ عَليٍّ في يَوْمِ الخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الاُمَّةِ إلى يَوْمِ القِيَامَة;1
ضربه على در جنگ خندق از عبادت تمامى امّت تا روز قيامت برتر است.
*****
1 . المستدرك على الصحيحين: 3 / 32.
محمد حسین
12-26-2011, 11:36 PM
شجاعت شيخين و توجيه ابن تيميّه
شرط شجاعت در امام و خليفه مسلمانان از يك طرف، فرار شيخين در مواقف حسّاس از زندگانى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله از طرف ديگر، اهل سنّت را دچار گرفتارى كرده است و به فكر و چاره انديشى افتاده اند تا اين كه شيخ الاسلام آنان; يعنى جناب ابن تيميّه كه در چنين مواردى حلاّل مشاكل آنان است(!!) فكرى بكر و چاره اى معقول(!!) انديشيده است. وى در اين زمينه چنين مى گويد:
بدون ترديد ما قائليم كه خليفه و حاكم اسلامى لازم است كه داراى صفت شجاعت باشد; ولى شجاعت بر دو قسم است:
1 . شجاعت قلبى.
2 . شجاعت بدنى.
درست است كه ابوبكر از شجاعت بدنى بى بهره بوده; ولى او داراى شجاعت قلبى بوده و همين مقدار از شجاعت، براى حاكم اسلامى كافى است(!!)
وى در ادامه سخنانش مى گويد:
اگر شما مى گوييد على اهل جهاد و قتال بوده، ما مى گوييم: عمر بن خطّاب نيز اهل قتال و جنگ در راه خداوند بوده است، ولى بايد دانست كه جنگ بر دو قسم است:
1 . جنگ با شمشير.
2 . جنگ با دعا.
عمر بن خطّاب با دعا، در راه خداوند جنگ كرده است(!!)
محمد حسین
12-26-2011, 11:37 PM
آن گاه ابن تيميّه براى اثبات شجاعت بدنى ابوبكر بن ابى قحافه ـ در قبال شجاعت ها و مبارزه هاى محيّرالعقول امير مؤمنان على عليه السلام با شرك ورزان ـ به واقعه زير چنگ زده و چنين مى نگارد:
بخارى و مسلم در كتاب خودشان روايتى را اين گونه آورده اند:
عروة بن زبير مى گويد: من از عبداللّه، فرزند عمرو بن عاص پرسيدم: سخت ترين رفتار مشركان با رسول خدا صلى اللّه عليه وآله كدام بود؟
جواب داد: روزى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله مشغول نماز بودند كه عُقْبَة بن ابى مُعَيْط آمد و رداى آن حضرت را به دور گردن مباركش پيچيد و به شدّت فشار داد. در همين حال ابوبكر آمده و شانه عُقْبه را گرفت و او را به كنارى زد و گفت: آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد: پروردگار من خداست؟1
ما داورى در اين گفتار ابن تيميّه را به اهل انصاف واگذار مى كنيم.
آن چه گذشت موقعيّت ابوبكر درباره صفت و ويژگى شجاعت بود كه به اجماع اهل سنّت در جانشين پيامبر و خليفه مسلمانان معتبر است.
*****
1 . منهاج السنّة: 8 / 85.
محمد حسین
12-26-2011, 11:39 PM
***عدالت ابوبكر
وقايع بسيارى در زمان خلافت ابوبكر واقع گرديده كه همه حاكى از خلافِ عدالت اوست. از آن جمله:
1 . حمله به خانه حضرت صدّيقه طاهره عليها السلام،
2 . غصب فدك.
3 . واقعه قتل مالك بن نويره
دوران خلافت ابوبكر و واقعه قتل مالك بن نويره
اينك ما به بررسى واقعه ديگرى مى پردازيم كه وقوعش در زمان خلافت ابوبكر، لكّه ننگى بر چهره نورانى اسلام عزيز گشت كه آن، واقعه قتل مالك بن نويره است.
قبيله بنى يربوع، قبيله اى بزرگ و باشخصيّت بودند و رياست آنان بر عهده مالك بن نويره بود. مالك، شخصيّتى بزرگ و محترم بود، او با قبيله خود به محضر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله شرف ياب شدند و اسلام آوردند. آنان از جمله قبايلى بودند كه تا آخرين لحظه به اسلام وفادار بودند.
از آن جايى كه مالك، شخصيّتى برجسته بود، رسول خدا صلى اللّه عليه وآله او را نماينده خود قرار دادند كه صدقات مردم آن سامان را جمع آورى نموده و به نيابت از طرف آن حضرت، بين فقرا تقسيم كند و به آوردن آن صدقات به مدينه نيازى نباشد.
وقتى ابوبكر با انتخابِ سقيفه روى كار آمد، مالك از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و تسليم او نشد.
محمد حسین
12-26-2011, 11:39 PM
(به اين جهت كه هنوز بيش از حدود سه ماه از واقعه غدير نگذشته بود، در آن واقعه، تمامى حاضران در حجّة الوداع، با امير مؤمنان على عليه السلام به عنوان جانشين و امام بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بيعت كرده بودند. از اين رو، سرباز زدن افرادى چون مالك بن نويره از بيعت با ابوبكر، امرى معقول و موجَّه بود).
ابوبكر به بهانه اين كه چون مالك بن نويره صدقات را نفرستاده پس منكر زكات شده، خالد بن وليد را به جنگ مالك فرستاد. خالد و همراهانش شبانه بر مالك و قبيله بنى يربوع وارد شدند، آن ها نيز اسلحه هاى خود را برداشتند و مسلح شدند. هنگام نماز، اسلحه ها را بر زمين گذاشتند و مشغول نماز شدند. خالد بن وليد فرصت را غنيمت شمرده دستور داد مالك بن نويره را دستگير كردند و فرمان داد كه سر او را از بدن جدا كنند.
مالك به او گفت: چرا چنين فرمانى در حقّ من مى دهى؟
گفت: تو مرتدّ شده اى.
مالك گفت: چند لحظه قبل ما با شما اذان گفتيم و نماز خوانديم و عبادت به جا آورديم، چگونه مرتدّ شده ايم؟ لااقلّ مرا به مدينه بفرست تا با خود ابوبكر به مذاكره بنشينم و خواسته هاى او را اجرا كنم.
سرانجام خالد دستور داد كه سر از بدن مالك جدا كردند و در همان شب، با همسر مالك همبستر شد و سر مالك و مردان قبيله بنى يربوع را نيز به جاى هيزم، زير ديگ غذا نهادند.1
محمد حسین
12-26-2011, 11:40 PM
انتشار اين خبر در مدينه، بلوايى برپا كرد. نه تنها امير مؤمنان على عليه السلام كه مظهر غيرت و حقّ پرستى و دفاع از مظلوم است; بلكه امثال عمر بن خطّاب، سعد بن ابى وقّاص و طلحه نيز حركت كردند و به سراغ ابوبكر رفتند و اين عكس العمل ها كاملاً به مورد بود، (گرچه غير از عكس العمل اميرالمؤمنين عليه السلام، بقيّه حركات، رنگ خدايى نداشت كه توضيح مطلب به مجال بيشترى نياز دارد).
از طرفى، قتل عمدى مسلمانانى و از طرف ديگر زناى با زنى كه تازه شوهرش را كشته اند، شورشى برپا كرد. هنگامى كه خالد به مدينه برگشت، عمر بن خطّاب به او گفت: تو آدم زناكارى هستى و من خودم تو را رجم خواهم كرد.2
در مدينه سر و صدا و بلوايى برپا شد، بنا شد كه ابوبكر در اين قضيّه تصميم گيرى كند. او هم بعد از مدّتى كوتاه، تصميم نهايى خودش را در ارتباط با اجراى حكم شرع درباره خالد بن وليد گرفت.
آرى، ابوبكر مجازاتى سنگين در حقّ او اجرا كرد تا ديگر كسى به فكر چنين جناياتى نيفتد(!!) ابوبكر به خالد بن وليد نگاهى كرد و گفت: به نظر من اى خالد! كار بدى انجام داده اى و در تشخيص وظيفه ات به خطا رفته اى، مبادا مجدّداً با اين زن همبستر شوى، بايد از او جدا شوى(!!)
نهايت عكس العمل خليفه منتخبِ سقيفه كه يكى از شرايط صحّت خلافتش، به نظر خود اهل انتخاب، عدالت اوست، در قبال چنين جناياتى، همين بود كه گفت: «كار بدى انجام داده اى».
محمد حسین
12-26-2011, 11:40 PM
اينك بنگريد توجيه گران كه خود را به اصطلاح علماى اين فرقه قلمداد مى كنند و همواره در صدد حلّ مشكلات علمى و اعتقادى پيروانشان(!!) مى دانند درباره اين واقعه چگونه قلم فرسايى كرده اند.
برخى چنين مى گويند: ما خبر نداريم، شايد همسر مالك، طلاق گرفته بود و عدّه اش هم تمام شده بوده، ولى هنوز در خانه مالك بوده(!!) پس خالد، با زن شوهردار يا زنى كه در عدّه بوده، زنا نكرده است(!!)
عدّه اى ديگر مى گويند: شايد همسر مالك حمل داشته و در فاصله بين كشته شدن مالك و همبستر شدن خالد با او، وضع حمل كرده است; در نتيجه، زنا در ايّام عدّه واقع نگرديده است(!!)
قاضى عبدالجبّار معتزلى و ابن عبدالبَرّ صاحب كتاب الاستيعاب اين گونه نظر داده اند: خالد در انجام اين امور اندكى شتاب كرده است و شتاب هم كار بدى است(!!)
آنان در اين مورد كه: چرا ابوبكر او را در پى چنين امرى با آن دستور خاصّ فرستاد و چرا بعد از صدور اين امور زشت از او، عكس العملى نشان نداد؟ هيچ سخنى به ميان نياورده اند; چرا كه چنين پرسش هايى لياقت خليفه بودن ابوبكر را زير سؤال مى برد.
مولوى عبدالعزيز دهلوى صاحب كتاب تحفه اثنا عشريّه راه حلّ و توجيه مختصرتر، بى دردسرتر و معقولانه ترى(!!) را در پيش گرفته و چنين مى گويد: اصلاً نزديكى خالد بن وليد با همسر مالك دروغ است(!!)
سخن اين است كه اگر شهادت اين همه كتاب از كتاب هاى اهل سنّت به وقوع چنين واقعه اى، مثبِت قضيّه نيست، پس چرا مندرجات اين تأليفات را مى پذيريد؟ و اگر قرار است اين كتاب ها از اعتبار بيفتند، پس براى شناخت تاريخ اسلام و معارف شريعت به كجا مراجعه مى كنيد؟
*****
1 . ر.ك: تاريخ الطبرى: 2 / 503، الكامل في التاريخ: 2 / 357، تاريخ الاسلام: 3 / 32، الاستيعاب: 3 / 1362 و ديگر كتاب هاى تاريخ اسلام.
2 . نكته جالب اين كه: هنگامى كه عمر بن خطّاب بر مسند خلافت تكيه كرد، همين خالدى را كه به رجم تهديدش كرده بود، والى دمشق گردانيد(!!) (سير اعلام النبلاء: 1 / 378).
محمد حسین
12-26-2011, 11:42 PM
***علم و دانش ابوبكر
علم و دانش ابوبكر
ويژگى و صفت ديگرى كه اهل سنّت در جانشين پيامبر معتبر مى دانند، علم و اجتهاد است. اكنون نگاهى كوتاه به مراتب علم و دانش ابوبكر داريم.
ما در اين قسمت به علومى كه مربوط به ماوراء عالم حسّ است، ـ نظير عالم ملائكه، جنّ، افلاك، حركات كهكشان ها، منظومه ها، كرات سماوى، ساكنين ديگر كرات و خصوصيّات زيست آن ها و... ـ نمى پردازيم، فقط به علومى كه داشتن آن ها شايسته يك دانشمند اسلامى (نه جانشين پيامبر) است مى پردازيم و ويژگى هاى علمى ابوبكر را بررسى مى كنيم.
جلال الدّين سيوطى از محقّقان بزرگ اهل سنّت كه نزد بزرگان آنان داراى مقامى والاست در كتاب الاتقان فى علوم القرآن مى نويسد:
آن چه از ابوبكر در تفسير قرآن رسيده است، از ده مورد تجاوز نمى كند.1
آن گاه سيوطى سخن از دانش امير مؤمنان على عليه السلام به ميان مى آورد و مى نويسد:
علم على عليه السلام به قرآن در حدّى بود كه در محافل عمومى ندا مى داد: اى مردم! هر چه از علوم قرآنى مى خواهيد از من بپرسيد، تا جايى كه خصوصيّات نزول آيات نزد من است كه آيا در شب يا روز، سفر يا حضر نازل شده است.2
ابوبكر مدّتى نسبتاً طولانى در اطراف رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بود، از اين رو از نظر نقل حديث بايد نسبت به مسائل مختلف، احاديثى را از آن بزرگوار روايت كرده باشد، در عين حال سيوطى در احوالات ابوبكر درباره حديث مى گويد:
عدد روايات نقل شده از ابوبكر به هشتاد حديث نمى رسد.3
*****
1 . الاتقان فى علوم القرآن: 2 / 187.
2 . همان.
3 . تاريخ الخلفاء: 41.
محمد حسین
12-26-2011, 11:43 PM
نگاهى به علم و دانش دروازه نبوى
با اين حال محقّقان اهل سنّت در كتاب هاى مختلف تفسيرى، حديثى، رجالى، سيره نگارى و تاريخى به مناسبت هاى مختلف به مراتب علمى علىّ بن ابى طالب عليهما السلام پرداخته اند. براى مثال قرآن كريم در آيه كريمه اى مى فرمايد:
(وَتَعِيَهَا اُذُنٌ وَاعِيَةٌ);1
گوش هاى هوشمند فراگير آن ها را درك مى كنند.
همه مفسّران اهل سنّت در ذيل اين آيه مى گويند: منظور از گوش هاى هوشمند فراگير علىّ بن ابى طالب عليهما السلام است و اوست كه براى هر دانش و معرفتى، حقّ و حقيقتى و پند و اندرزى سراپا گوش است و به راستى و خوبى و كمال آن ها را فرا مى گيرد و در آن ها خطا نمى كند و فراموشى ندارد.
هم چنين در كتاب هاى تفسيرى و حديثى اهل سنّت به طرق مكرّر آمده است كه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله درباره امير مؤمنان على عليه السلام فرمودند:
اَنا مَدينَةُ العِلْمِ وَعَلِيٌّ بابُها، فَمَنْ اَرادَ المَدِينَةَ فَلْيَأْتِ البَابَ;2
من شهر علم هستم و على دروازه آن است; پس هر كه مى خواهد وارد اين شهر شود، بايد از دروازه آن وارد شود.
آن حضرت در سخن ديگرى فرمودند:
اَنَا دارُ الحِكْمَةِ وعَلِيٌّ بابُها;3
من خانه حكمت هستم و على در آن خانه است.
محمد حسین
12-26-2011, 11:43 PM
پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله در سخن ديگرى فرمودند:
اَنَا مدينَةُ الفِقْهِ وعَلِيٌّ بابُها;4
من شهر فقه هستم و على دروازه آن است.
پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله، امير مؤمنان على عليه السلام را مرجع علمى امّت در موارد اختلاف قرار دادند و در حقّ آن حضرت فرمودند:
يا عليُّ! اَنْتَ تُبَيِّنُ لاُمَّتي ما اخْتَلَفُوا فيه مِنْ بَعْدِي;5
اى على! آن چه بعد از من امتم در آن اختلاف خواهند كرد تو بيان مى كنى.
اين همان مقامى است كه خداوند متعال در قرآن كريم براى رسول خدا صلى اللّه عليه وآله قرار داده است، آن جا كه مى فرمايد:
(فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً);6
پس نه، به پروردگار تو سوگند كه آنان ايمان نخواهند آورد مگر اين كه در امور مورد منازعه، تو را حاكم قرار بدهند و در مقابل قضاوت تو، بدون اين كه كوچك ترين تنگى در سينه خود (از ناحيه قضاوت تو) احساس كنند، سر تسليم فرود آورند و به طور كامل تسليم باشند.
آرى، همين مقامى را كه خداوند متعال با اين تأكيدات (كه بر آشنايان با علم بلاغت مخفى نيست) براى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله قرار داده است، همان مقام را رسول خدا صلى اللّه عليه وآله به وجود امير مؤمنان على عليه السلام اِخبار مى فرمايند.
محمد حسین
12-26-2011, 11:45 PM
به همين جهت بود كه ابن عبّاس مى گويد:
اگر در مسأله اى از علىّ بن ابى طالب عليهما السلام مطلبى به ما برسد در انتظار گفته فرد ديگرى نخواهيم بود.7
ابن عبّاس در سخن ديگرى مى گويد:
اگر علم را ده جزء كنيم، نُه جزء آن نزد علىّ بن ابى طالب عليهما السلام و يك جزئش بين صحابه و تابعين و ديگر افراد امّت است كه باز علىّ بن ابى طالب عليهما السلام در آن يك جزء با ديگران شريك است.8
حافظ نَوَوى مى گويد: بزرگان صحابه (ابوبكر، عمر، عثمان، عبدالرّحمان بن عوف، سعد بن ابى وقّاص، طلحه، زبير و...) فتاواى امير مؤمنان على عليه السلام را اخذ مى نمودند و در مسائل و مشكلات به ايشان رجوع مى كردند و اين امرى است مشهور كه همه مى دانند.9
ابن حزم اندلسى (كه بدون شكّ از نواصب است و در دشمنى با امير مؤمنان على عليه السلام گوى سبقت را از عدّه زيادى ربوده است) در كتاب الإحْكام فى اُصول الأحكام موارد بسيارى از جهل و نادانى صحابه به احكام شرعى را بيان مى كند و به خصوص از ابوبكر، عمر، عثمان و عايشه نام مى برد و جهل آن ها را در خصوص مواردى روشن مى كند، امّا نسبت به حضرت امير عليه السلام نوشته است:
در حلّ مجهولات به علىّ بن ابى طالب مراجعه مى كردند و ايشان حكم خداوند متعال را براى جُهّال بيان مى فرمودند.10
البته بايد دانست كه عمر بن خطّاب و عثمان بن عفّان نيز نسبت به اين اوصاف وضعيّتى نه مشابه، بلكه به مراتب بدتر از ابوبكر دارند،11اكنون يادآور آيه مباركه قرآن مجيد مى شويم كه چه زيبا فرموده است:
(أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَ يَهِدِّي إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ);12
پس آيا كسى كه به سوى حقّ و واقع هدايت مى كند سزاوارتر است به اين كه از او تبعيّت شود يا كسى كه هدايت نشده است مگر اين كه هدايتش كنند؟ پس براى شما چه مى شود چگونه قضاوت مى كنيد؟
محمد حسین
12-26-2011, 11:48 PM
کلام آخر
اينك مناسب است كه در پايان اين بحث، قضيه اى را از كتاب صحيح بخارى نقل كنيم كه هم به عدالت و هم به علم ارتباط دارد.
در زمان خلافت ابوبكر اموالى را از بحرين به مدينه آوردند، جابر بن عبداللّه انصارى كه در مجلس ابوبكر حضور داشت، چنين اظهار كرد: قبل از اين كه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله از دنيا بروند به من وعده فرمودند كه وقتى اموال بحرين برسد فلان مقدار از آن را به تو خواهم داد.
ابوبكر بدون اين كه از جابر شاهد مطالبه نمايد، به صِرف اظهار او، همان مبلغ را به او بخشيد.13
همه مى دانند كه هيچ كس در حقّ جابر، مدّعى مقام عصمت نشده است. امّا فاطمه زهرا عليها السلام با آن مناقب و فضايل زيادى كه خود اهل سنّت در كتاب هاى مختلفشان آن ها را ذكر كرده اند14 و حتّى بر اساس احاديثى كه در فضايل آن صدّيقه وارد شده در صحيح بخارى و ديگر منابع، بعضى از بزرگانشان قائل شده اند كه:
هِيَ اَفْضَلُ مِنَ الشّيخين;
او (يعنى فاطمه زهرا عليها السلام) از ابوبكر و عمر برتر است.
و حال آن كه اين كلام را در حقّ امير مؤمنان على عليه السلام نمى گويند; در عين حال، چنين فاطمه اى با چنين مقاماتى، مدّعى است كه پدرم قبل از رحلتش فدك را به من بخشيده و ابوبكر از او شاهد مى طلبد. جابر بن عبداللّه انصارى فاقد مقام عصمت است، ولى به صرف صحابى بودن (بنابر توجيه شارحان صحيح بخارى) قولش مقبول است; چرا كه مقام جابر بزرگ تر از آن است كه بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله دروغ ببندد، ولى از فاطمه زهرايى كه داراى مقام عصمت است، شاهد مطالبه مى كند(!!)
خوب است علما و دانشمندان اهل سنّت عقول و افكار خود را روى هم بريزند و تا روز قيامت فكر كنند و ببينند آيا مى توانند توجيه معقول و مقبولى در ارتباط با اين عكس العمل ابوبكر بتراشند؟
آيا جواب قانع كننده اى براى اين دو عكس العمل متفاوت از خليفه اوّلشان با اين دو مورد، خواهند يافت؟
*****
1 . سوره حاقّه: آيه 12.
2 . اين حديث در منابع بسيارى از اهل سنّت آمده از جمله: تهذيب الآثار «مسند امام على عليه السلام»: 105 رقم 173، تاريخ الخلفاء: 135، المعجم الكبير: 11 / 65 رقم 11061، تاريخ بغداد: 4 / 348، 7 / 172، 11 / 204، الاستيعاب: 3 / 1102، فردوس الأخبار: 1 / 76، أُسد الغابه: 4 / 22، الرياض النضره: 2 / 159، تهذيب الكمال: 20 / 485، تاريخ جرجان: 65، تذكرة الحفّاظ: 4 / 1231، البداية والنهايه: 7 / 358، مجمع الزوائد: 9 / 114، اتحاف السادة المتقين: 6 / 224، المستدرك على الصحيحين: 3 / 126 و 127، ترجمة الإمام على عليه السلام من تاريخ مدينة دمشق: 2 / 464 رقم 984، جامع الأُصول: 8 / 657 رقم 6501، الجامع الصغير: 1 / 415 رقم 2705، الصواعق المحرقه: 189، كنز العمال: 11 / 614 رقم 32978 و 32979، فيض القدير: 3 / 46.
3 . فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام: 138، حديث 203، سنن ترمذى: 6 / 85، تهذيب الآثار «مسند امام على عليه السلام»: 104 حديث 8 ، حلية الأولياء: 1 / 64، مشكاة المصابيح: 2 / 504 حديث 6096، أسنى المطالب: 70، الرياض النضره: 2 / 159، شرح المواهب اللدنيّه: 3 / 129، الجامع الصغير: 1 / 415 حديث 2704، الصواعق المحرقه: 189، كنز العمال: 11 / 600، حديث 32889 و 13 / 147، حديث 36462، فيض القدير: 3 / 46.
4 . ر.ك نفحات الأزهار في خلاصة عبقات الأنوار: 10 / 161.
5 . المستدرك على الصحيحين: 3 / 122، ترجمة الامام على عليه السلام من تاريخ مدينة دمشق: 2 / 487 و 488 حديث 1007 و 1008 و 1009، كنز العمال: 1 / 615، حديث 32983، حلية الأولياء: 1 / 64.
6 . سوره نساء: آيه 65.
7 . تهذيب الاسماء واللّغات: 1 / 346.
8 . تهذيب الاسماء واللّغات: 1 / 346.
9 . همان: 1 / 346.
10 . الإحكام فى اُصول الأحكام: 244 ـ 248، تهذيب الاسماء واللغات: 1 / 346.
11 . ر.ك: الغدير: ج 6، 7 و 8 .
12 . سوره يونس: آيه 35.
13 . الكواكب الدرارى فى شرح البخارى: 10 / 125، فتح البارى فى شرح البخارى: 4 / 375، عمدة القارى فى شرح البخارى: 12 / 121.
14 . مسند احمد: 6 / 282، الطبقات الكبرى: 8 / 19 تا 30، حلية الاولياء: 2 / 39، 43، المستدرك على الصحيحين: 3 / 151 تا 161، الاستيعاب: 4 / 1893، جامع الاصول: 9 / 125، اُسد الغابة: 7 / 220، تهذيب الكمال: 169، مجمع الزّوائد: 9 / 201 تا 212، الاصابة: 13 / 71، كنز العمّال: 13 / 674، شذرات الذّهب: 1 / 9 و 10 و 15.
منبع: کتاب جانشین پیامبر کیست ؟
محمد حسین
12-26-2011, 11:48 PM
***كتاب نامه
1. قرآن كريم.
2. نهج البلاغه.
الف
3. الاتقان فى علوم القرآن: جلال الدين سيوطى، دار الفكر، لبنان، بيروت، سال 1416.
4. الإحكام فى اصول الأحكام: على بن محمّد آمدى، دار الكتاب عربى، بيروت، چاپ دوم، سال 1406.
5. الإستيعاب: ابن عبدالبرّ، دار الجيل، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1412.
6. أُسد الغابه: ابن اثير جزرى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان.
7. الإصابه: ابن حجر عسقلانى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1415.
8. الإمامة في أهمّ الكتب الكلاميّه: سيد على حسينى ميلانى، نشر الحقايق، قم، چاپ سوم، سال 1426.
9. أنساب الأشراف: سمعانى، دار الفكر، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1408.
ب
10. البداية والنهايه: حافظ ابى الفداء اسماعيل بن كثير، دار احياء التراث العربى، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1408.
ت
11. تاريخ الاسلام: ذهبى، دار الكتاب عربى، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1407.
12. تاريخ الخلفاء: جلال الدين سيوطى، از منشورات شريف رضى، قم، ايران، چاپ يكم، سال 1411.
13. تاريخ بغداد: خطيب بغدادى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1417.
14. تاريخ طبرى (تاريخ الاُمم والملوك): ابوجعفر محمد بن جرير طبرى، مؤسسه اعلمى، بيروت، لبنان.
15. تجريد الاعتقاد: شيخ نصير الدين طوسى، مكتب اعلام اسلامى، قم، سال 1407.
16. تهذيب الأسماء واللغات: نَوَوى، دار الفكر، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1416.
17. تهذيب التهذيب: ابن حجر عسقلانى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1415.
18. تهذيب الكمال فى أسماء الرجال: جمال الدين ابى الحجّاج يوسف مزى، مؤسسه الرساله، بيروت، لبنان، چاپ پنجم، سال 1415.
ج
19. جامع الأُصول: ابن اثير، دار الفكر، بيروت، چاپ يكم، سال 1417.
ح
20. حلية الأولياء: ابونعيم اصفهانى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1418.
د
21. الدر النضيد في مجموعة الحفيد: احمد بن يحيى هروى، چاپ افغانستان.
ذ
22. الذرّية الطاهره: محمّد بن احمد انصارى رازى دولابى، تحقيق سيّد محمّد جواد حسينى جلالى، مؤسّسه نشر اسلامى، قم، ايران، سال 1407.
س
23. السنن الكبرى: بيهقى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، سال 1414.
24. سير اعلام النبلاء: ذهبى، مؤسسه الرساله، بيروت، لبنان، چاپ نهم، سال 1413.
ش
25. شذرات الذّهب: ابن عماد، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان.
26. شرح المقاصد: تفتازانى، منشورات شريف رضى، قم، ايران، چاپ يكم، سال 1409.
27. شرح المواقف: سيّد شريف جرجانى، از منشورات شريف رضى، قم، ايران، چاپ يكم، سال 1412.
28. شرح نهج البلاغه: ابن ابى الحديد، دار احياء التراث العربى، بيروت، لبنان، چاپ دوم، سال 1387.
ط
29. الطبقات الكبرى: ابن سعد، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ دوم، سال 1418.
ع
30. العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين: حافظ تقى الدين محمّد بن احمد فاسى مكى.
31. عمدة القارى فى شرح البُخارى: بدر الدّين عينى، دار الفكر، بيروت، لبنان.
ف
32. فتح البارى فى شرح صحيح البخارى: ابن حجر، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1410.
33. الفصل فى الأهواء والملل والنحل: ابن حزم اندلسى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1416.
ك
34. الكافى: محمّد بن يعقوب كلينى، دار الكتب اسلاميه، تهران، سال 1388.
35. الكامل فى التاريخ: ابن اثير، دار الفكر، بيروت، لبنان، سال 1399.
36. كنز العُمّال: متّقى هندى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1419.
37. الكواكب الدرارى: كرمانى، دار إحياء التراث العربى، بيروت، لبنان، چاپ دوم، سال 1401.
ل
38. لسان العرب: جمال الدين محمّد بن مكرم بن منظور افريقى مصرى، دار الفكر، بيروت، لبنان.
م
39. مجمع الزوائد و منبع الفوائد: حافظ نورالدين على بن ابى بكر هيثمى، دار الفكر، بيروت، لبنان، سال 1412.
40. مختصر تاريخ مدينة دمشق: ابن منظور، دار الفكر، سوريه، دمشق، چاپ يكم، سال 1404.
41. المستدرك على الصحيحين: حاكم نيشابورى، دار الكتب علميّه، بيروت، لبنان، چاپ يكم، سال 1411.
42. مستدرك الوسائل: ميرزا حسين نورى، تحقيق و نشر مؤسسه آل البيت، بيروت، لبنان، چاپ دوم، سال 1408.
43. مسند احمد بن حنبل: احمد بن حنبل، دار احياء التراث العربى و دار صادر، بيروت، لبنان، چاپ سوم، سال 1415.
44. المصنّف: ابوبكر عبدالرزاق بن همام صنعانى.
45. منهاج السنة النبويه: ابن تيميّه حرانى، مكتبه ابن تيميّه، قاهره، مصر، چاپ دوم، سال 1409.
ن
46. نفحات الأزهار في خلاصة عبقات الأنوار: سيد على حسينى ميلانى، نشر الحقايق، قم، چاپ دوم، سال 1426.
47. نگاهى به حديث ثقلين: سيد على حسينى ميلانى، نشر الحقايق، چاپ يكم، سال 1387 ش.
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.