محمد حسین
12-25-2011, 11:02 PM
http://tajerian.ir/Uploads/NewsPics/pic1/moses.jpg
روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:
«بار الها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.»
ندا آمد:
«صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است.»
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.
پدری با فرزندش اولین نفری بودند كه از درب شهر خارج شدند.
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت:
«بدبخت خبر ندارد بدترین خلق خداست!»
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ،
عرضه داشت كه:
«با الها!حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.»
روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:
«بار الها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.»
ندا آمد:
«صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است.»
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.
پدری با فرزندش اولین نفری بودند كه از درب شهر خارج شدند.
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت:
«بدبخت خبر ندارد بدترین خلق خداست!»
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ،
عرضه داشت كه:
«با الها!حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.»