PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قضاوت مولا علی (ع) ؛ درباره مادری در نكاح فرزندش !



محمد حسین
11-27-2011, 12:39 AM
http://tajerian.ir/Uploads/NewsPics/imam_ali800.jpg

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكایت كرد و ناله سر مى داد كه: خدایا بین من و مادرم حكم كن.

عمر از او پرسید: مگر مادرت چه كرده است؟ چرا درباره او شكایت مى كنى؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم، مرا طرد كرده و مى گوید تو فرزند من نیستى! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن كه فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

محمد حسین
11-27-2011, 12:40 AM
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم یاد كرد كه این زن مادر من است.

عمر به زن گفت: شما در جواب چه مى گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى كنم كه این پسر را نمى شناسم. او با چنین ادعایى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام.

در چنین حالتى چگونه ممكن او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد دارى؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند كه این زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است.

محمد حسین
11-27-2011, 12:41 AM
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.

مأموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد: یا على! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. براى چه او را آوردید؟

گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مكرر شنیده ایم كه با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نكنید.

در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان كن.

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

محمد حسین
11-27-2011, 12:41 AM
على علیه السلام رو به عمر كرد و گفت:آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت كنم؟

عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم شنیده ام كه

فرمود: على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى؟

گفت: بلى! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم. همان حكمى كه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من آموخته است.

سپس به زن فرمود: آیا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى؟
زن پاسخ داد: بلى

این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود: آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار مى دهید؟

محمد حسین
11-27-2011, 12:42 AM
گفتند: بلى! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آورده ام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم. "البته عقد صورت ظاهرى داشت".

سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر كن.قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را دردست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل كرده برگردى.

پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت: .برخیز! برویم
در این هنگام زن فریاد زد `ألنار! ألنار!` "آتش! آتش

محمد حسین
11-27-2011, 12:43 AM
اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار دهى؟

به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام. وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند: فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.

مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بیرون رفتند.

عمر گفت: `واعمراه، لولا على لهلك عمر`- `اگر على نبود من هلاك شده بودم.`



منبع:نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج2 ،ص51